یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

سبب بی‌قراری و بی‌انگیزگی‌ام را کشف کردم. دلم نمی‌خواهد به خودم تلقین کنم که چنین است و چنان نیست یا برعکس.

تاکنون، هر تلاشی که کرده‌ام، برای آن بوده که بتوانم کاری را انجام دهم که به آن علاقمندم و حس می‌کنم می‌توانم در آن مفید باشم.

اما حالا چه؟ می‌خواهم به هزار حیلت بروم دکترا بخوانم؛ آن هم در کشور غریب و آن هم در زمینه‌ای که عاشق آن نیستم. البته به آن علاقمندم. اما نه اینکه به قول یکی از اساتیدی که با او صحبت کردم صبح‌ها به انگیزه‌ی آن بیدار شوم و هیجان داشته باشم.

من که عاشق درس و تحصیل علم هستم، دست و دلم به خواندن چهارکلمه‌ زبان هم نمی‌رود. با خودم می‌گویم که حالا شاید بتوان کاری کرد. اما ته دلم، خودم را یک دانشجوی فوق لیسانس مهندسی نرم‌افزار می‌بینم!

این ترمِ آخری، تنها انگیزه‌ام را یک کلاس مرتبط با مهندسی نرم‌افزار است که به صورت مستمع آزاد در آن حاضر می‌شوم. کلاس ساعت ۱۰:۳۰ آغاز می‌شود اما من از شوق تا ۳ بامداد خواب به چشمانم نمی‌آید و از ۵ صبح بیدار می‌شوم از شدت هیجان.

الان علت بی‌قراری‌ام پیدا شده؛ راه‌حل آن هم معلوم است. اما قابل اجرا نیست! خدا خودش به همه‌ی ما بندگان سردرگم رحم کند.

به شکل عجیبی، دارم تبدیل می‌شوم به دخترِ تیپیکالٍ تویِ فیلم‌های انگلیسی دهه خاصی!

با بوی باران عاشق می‌شوم؛ از پارچه‌ی ارگانزا و تور گلبهی خوشم می‌آید. دامن پوشیدن از نظرم جالب است. هنگام صحبت با برخی آقایان که به نظرم موجه و متشخص هستند کمی هول می‌شوم.

حالت و لطافت موهایم برایم اهمیت پیدا کرده. محافظت از پوستم صاحب نقش شده. 

جالب‌تر اینکه با تمام عشقی که به درس دارم، درس در زندگی‌ام کمی کمرنگ شده، اولویت -در واقع علاقه‌ی- جدیدی به زندگی‌ام اضافه شده و آن، این است که دوستی را دعوت کنم. برایم دسته گلی، شکلاتی، بافتنی‌ای بیاورد. سپس با هم دور میز سفیدِ گرد اتاقم، با لباس‌های گل‌گلی، بنشینیم و چای بنوشیم و از زندگی دخترانه‌مان برای هم بگوییم. از لباس‌ها و رنگ و شکل مو صحبت کنیم. از کیفیتِ شکلات‌های کشورهای مختلف صحبت کنیم و برای خرید و پیاده‌روی قرار تنظیم کنیم.

با گل‌ها هر روز صبح سخن می‌گویم. حتی با اسفناج‌هایی که ده‌ها روز مانده تا قابل برداشت شوند انس گرفته‌ام.

از اینکه بلند شوم و برای خودم شام درست کنم لذت می‌برم. در کتب آشپزی نگاه می‌کنم تا صبحانه‌های سالم و سریع و خوشگل برای فردایم یاد بگیرم.

این جنبه‌ی جدیدی که به زندگی‌ام اضافه شده، هنوز برایم غریب است.

این بار آهنگم برای فراموشی جدی است؛ جدی‌تر از بار قبل.

غرور و وی در یک صندوق نگنجند. هدف زندگی چیست؟ باید از زمین بلند شوم، خودم را بتکانم و ادامه مسیر را طی کنم؛ بدون حاشیه؛ بدون راه فرعی و بی‌توجه به راهزن‌ها؛ و البته با حواسِ جمع.

عقل که به میان بیاید، یک خاک‌انداز و جارو به دست می‌گیرد و همه‌ی بیهودگی‌ها را می‌ریزد دور. البته همیشه کمی گرد و خاکِ قدیمی روی دل باقی می‌ماند.

مگر غیر از این است که چند روزی در این دنیا مسافریم تا به زعم خود و در توان خود سودی برسانیم و برویم دنیای دیگر تا برایمان تصمیم گرفته شود؟ انسانِ خموده‌ی فشلِ افسرده، چه فایده‌ای دارد؟ چه نقشی دارد؟ چه فرقی با جسمی مُرده دارد؟

این چند روز را سزَد که نگاه از خودخواهی برگیرم. علاقه‌ی انسانی یک جور خودخواهی است. یک جور طلبکاری است. این چند روز را سزَد که ببینم چه منفعتی می‌توانم برسانم؛ به یک نفر، دو نفر یا صدها نفر-اگر بخت با من یار باشد و توانش در من باشد و لایق باشم-

اینکه آدم نام خودش را بگذارد عاشق، مسئولیت بزرگی است. من که هیچ‌گاه از 

 تهِ دل این اجازه را به خودم نداده‌ام. به نفسم می‌گویم غرورت را ببین. ترس از فکر مردم را ببین.

حالا چه می‌گویی؟ خودت را گول زدی؛ خدای عاشقان را که نمی‌توانی.

چقدر حاضری از خودت، رویاهایت، اعتقاداتت و اهداف غیرمعنوی‌ات بگذری به خاطر عشقت؟ پاسخ به این سوال، تا حد زیادی مشخص می‌کند چه کسی عاشق است و چه کسی نیست.

عاشق باید با جرأت باشد و امیدوار و پرانرژی. اما من که خسته و بی‌امید حولِ تفکراتِ اضطراب‌آور خویش معلّق می‌زنم.

تازه مدعی هم می‌شوی که خدا گفته آرزو کن و بخواه تا برآورده کنم. اما برای من برآورده نمی‌کند. خب نفسِ کوته‌نظر! بی‌شک خالص نیستی. حالاحالاها کار می‌برد...

حقیقتاً دلم می‌خواست امروز به دانشگاه می‌رفتم و سر کلاسی می‌نشستم. غرق درس استادی می‌شدم و جزوه‌ای برمی‌داشتم.

پس از اتمام کلاس، به دو می‌رفتم و قمقمه‌ام را پر از چای می‌کردم و دوان دوان در حالی که چای داغ به سقف دهانم تاول می‌نشاند، به کلاس بعدی می‌رفتم.

هنوز دوران دانشجوییم تمام نشده؛ اما دلم به همین زودی تنگ شده است.

روز نخستِ ابن ترم، به غایت تلخ و غم انگیز بود. اما این چیزی از عشق من به تحصیل و کلاس و درس نمی‌کاهد. درست است که تاب آوردن تنهایی، در یک مکانِ عمومی و بزرگ، گاهی سخت می‌شود. ولی در هر حال، لذتِ دانشجو بودن هم کم‌چیزی نیست.

چگونه می‌خواهم با دورانِ پس از فارغ‌التحصیل شدنم کنار بیایم خدا داند.

شب فرصتی است برای تفکر و تنهایی و خواب. صبح است زمان عشق ورزیدن و هنگام (تنها یک) نگاه.

شب نامناسب است برای به تو اندیشیدن. صبح خوب است؛ خصوصا پس از طلوع آفتاب.

شب معشوق را طلب کردن، از روی خودخواهی است. صبح معشوق را خواستن برای بینایی است.

شب هنگام تاریکی است و جنون. صبح هنگامه‌ی خدمت و ازخودگذشتگی است.

شب بخواهی‌اش، یعنی اولویت آخر؛ آخرین در زیر خروارها مادیات... هرچند که پیش از همه آمده که زیر همه دفن شده. اما...

روز بخواهی‌اش، یعنی اولویت‌پذیر نیست. یعنی در فهرست زندگی روزمره‌ات نیست. یعنی یادش با توست؛ چه فهرست زندگی روزمره‌ات طومار باشد و چه برگ سفیدی که از بیکاری، باد برده باشدش.

صبح‌ها به دیدار من بیا.

مانده بودم چگونه حال خویش را بیان کنم؛ با این زبان ناقص و قلم شکسته. گفتم:

ای حافظ شیرازی! تو محرم هر رازی!

تو را به خدا و به شاخ نباتت قسم می‌دهم که هر چه صلاح و مصلحت می‌بینی برایم آشکار و آرزوی مرا برآورده سازی.

حافظ پاسخ داد:

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم

فرو رفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

 

حافظ همه‌ی داستان را به زیبایی بیان کرد. خلاصه اینکه به تحقیق، دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم...

«تیشه را انداختم ... از کوه برگشتم به شهر 
دلقکی گشتم که مشهور است شیرین کاری اش!» -یاسر قنبرلو

 

شاید این هم شده حکایت ما. خبر از آن شیرین که آوردند، خودم را باختم. غرورم را جاهلانه از زیر پای محبوبم جمع کردم، ریختمش در جوی بی‌هدف آبی که کنار خیابان جریان داشت.

یکی از اصول و قوانین زندگی‌ات را که زیر پا بگذاری، خطرِ اینکه همه‌شان را به باد فنا بدهی هر لحظه بیخ گوش است. اولین اصل من، پایداری در دوست داشتن و تعهد تام بر آن بود. ولی حالا چقدر خطرناک است پایداری بر اصول دیگرم.

دارم می‌شوم یک فرد دیگر! قسمتی از وجودم، با دوست داشتنش آلیاژی تشکیل داده بود محکم‌تر از فولاد! چنان دانسته کمر به تصعیدش بستم که بیا و ببین. دردِ تصعیدش٬ درد جدا شدنِ لطیف‌ترین و شکننده‌ترین بخشِ وجودم است.

هرچند؛ رسوباتِ دوست داشتنش، جایی پنهان شده و کنج عزلت برگزیده و هنوز منتظرانه چشم به در دوخته (تا احتمالا صبح دولتش بدمد...)

آه خدای من!

می‌خواهم تا آخر دنیا از عشق بگویم. می‌خواهم به آخرین قطره‌هایش عشقش اجازه ندهم که از وجودم سُر بخورد. به هزار حیلت نگهشان داشته‌ام آن چند مروارید آخر را.

حتی بیانش دشوار می‌نماید. از عشق تب کنی و بیمار در گوشه‌ای بیفتی؛ درد بکشی و اشک بریزی. اما همه‌اش لذت باشد.

همه‌ی تلاشت را روی فراموشی عشق بگذاری؟ و سپس چه؟ می‌اندیشی که کنون درمان شدی؟ حال در حسرتِ لذت بردن از (تنها یک) نظر بمان جاهلِ مغرورِ ترسو! تو بر غرورت باختی. عزادار باش بر شکستت که از او نبود و از خودت شکست خوردی. صدها نگاه و لبخند و ... عشق که نباشد هیچ لذتی ندارد. عشق که باشد، همان (تنها یک) نظر چه ها که با دلِ پاره‌پاره‌ی بی‌نوای بی‌چتر پریده زیرباران نمی‌کند...!

 

خدای من!

چه کردی آخِر با ما؟ صلاح بر سپردن دانه‌های انار بر جوی روان بود؟

قرار بر انتظار بود و آرزو! انتظار کشیدم و آرزو کردم تا... تا عشقش را از دلم کم‌کم پاک کنی؟ آن رویاهای خوشبینانه‌ی رنگارنگم ندا می‌دهد که با او هم چنین کردی که چنان گشت. چه رویای ساده‌لوحانه و زیبایی.

نشان تبر مگر می‌رود از روی درخت؟ بسپر به عالم دست در دست هم دهند تا نشان را بزدایند. مگر آن یک (تنها و تنها همان یک) نظر می‌رود از خاطر؟

چقدر غریب است که (تنها) یک نگاه چنین کند با قلبی. فرصت‌ها زودتر از انتظار به پایان رسید. فرصت تمام شده؛ اما انتظار هنوز هست.