- ۹۵/۰۷/۱۷
- ۱ نظر
سبب بیقراری و بیانگیزگیام را کشف کردم. دلم نمیخواهد به خودم تلقین کنم که چنین است و چنان نیست یا برعکس.
تاکنون، هر تلاشی که کردهام، برای آن بوده که بتوانم کاری را انجام دهم که به آن علاقمندم و حس میکنم میتوانم در آن مفید باشم.
اما حالا چه؟ میخواهم به هزار حیلت بروم دکترا بخوانم؛ آن هم در کشور غریب و آن هم در زمینهای که عاشق آن نیستم. البته به آن علاقمندم. اما نه اینکه به قول یکی از اساتیدی که با او صحبت کردم صبحها به انگیزهی آن بیدار شوم و هیجان داشته باشم.
من که عاشق درس و تحصیل علم هستم، دست و دلم به خواندن چهارکلمه زبان هم نمیرود. با خودم میگویم که حالا شاید بتوان کاری کرد. اما ته دلم، خودم را یک دانشجوی فوق لیسانس مهندسی نرمافزار میبینم!
این ترمِ آخری، تنها انگیزهام را یک کلاس مرتبط با مهندسی نرمافزار است که به صورت مستمع آزاد در آن حاضر میشوم. کلاس ساعت ۱۰:۳۰ آغاز میشود اما من از شوق تا ۳ بامداد خواب به چشمانم نمیآید و از ۵ صبح بیدار میشوم از شدت هیجان.
الان علت بیقراریام پیدا شده؛ راهحل آن هم معلوم است. اما قابل اجرا نیست! خدا خودش به همهی ما بندگان سردرگم رحم کند.