یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

از کودکی مادرم به من می‌گفت که ناخنت را نجو. پسندیده نیست. در آینده به هر مصاحبه شغلی و مصاحبه دکترا و غیره بروی، خصوصا در خارج از کشور، ابتدا به ناخن‌هایت نگاه می‌کنند و هر چقدر هم رزومه‌ی قوی‌ای داشته باشی، قبولت نمی‌کنند؛ چون تو را فردی ضعیف در برابر استرس تشخیص می‌دهند. (لابد -مثل خودم- می‌گویید ناخن‌جویدنتان لزوماً از استرس نیست. اما باید بگویم واقعاً از نظرِ مصاحبه‌کننده‌ها هست. اگر حتی بدانند که عادت است و نه استرس، با خودشان می‌گویند این فرد که اراده‌ی ناخن‌جویدنش هم دست خودش نیست، چطور ممکن است با دشواری‌های آکادمیک/شغلی کنار بیابد؟)
مادرم می‌گفت و می‌گفت. اما گوش شنوایی وجود نداشت. من می‌گفتم خب دستکش دستم می‌کنم یا از ناخن مصنوعی استفاده می‌کنم. (حالا اگر آدم پسر باشد که دیگر این توجیه‌ها را هم ندارند.)
از هر روشی استفاده کردم. نمی‌شد. (از جمله لاک تلخ بی‌رنگ و چسب) تا اینکه یک روز معمولی، اسفندماه سال ۹۴، به دیدن خانم محققی رفتم که در عینِ اینکه از لحاظ آکادمیک بسیار باسواد و تلاشگر و موفق بود، ظاهر پسندیده‌ای داشت و معلوم بود به خودش می‌رسد. احساس این را به من منتقل می‌کرد که برای خودش ارزش قائل است؛ در نتیجه من هم باید برای او، برای کارش و البته کار مشترکی که خودم با او انجام می‌دهم بسیار ارزش قائل شوم. یک لحظه نگاهم به دستانش افتاد که چقدر ناخن‌های مرتب و صافی دارد. آن لحظه بود که برای نخستین بار از ناخن جویدن خودم شرمسار شدم. در مدت آن یکی دو ساعت صحبت، دست‌هایم را مشت کرده بودم که او چشمش به ناخن‌هایم نیفتد. از آن روز، دیگر ناخن نجویدم.
سخنِ رُکِ من به افرادی که عادت ناخن جویدن را دارند، این است که هر چقدر هم روش‌های مختلف را امتحان کنند، آن را ترک نخواهید کرد! تنها راه، این است که یک روز تصمیم بگیرید و عمل کنید!
می‌دانم. راه‌حلی که پیشنهاد دادم، مانند این است که به کسی که خوابش نمی‌برد بگویی «سعی کن بخوابی!». اما نکته اینجا است که بالاخره شما هم یک روزی، در یک مقامی، در یک موقعیت خوب و ارزشمندی که آرزویتان بوده، قرار می‌گیرید و از اینکه این عادت را دارید خجالت‌زده می‌شوید. این را به خودتان گوشزد کنید و حسابِ ناخن‌خوردنِ خودتان را برسید پیش از آن که «خجالت‌زدگی» به حسابِ ناخن‌جویدن شما برسد!

لایه‌های شخصیتم را بررسی کردم. در هسته‌ام نبودی برخلاف انتظارم. در بالاترین پوسته نشسته‌ای. یعنی می‌توان فراموشت کرد. یعنی می‌توان فراموشت کرد بدون فروریختن ذره‌ای ساختار کلّ وجودم.

بزرگت کرده‌ام؛ نه که کوچک باشی. ولی بزرگِ من نیستی.

فهرست کارهایی که دوست دارم با هم انجام دهیم، خیلی کوتاه است. کار زیادی از تو نمی‌خواهم. اگر نمی‌خواهی همین کارهای کوچک را هم؛ اگر نمی‌خواهی همین لطف‌ها را - که اندک برای تو و بزرگ برای من- هم؛ دیگر چه بگویم. همه‌اش همین است. نه بیشتر. حال بیا این فهرست را ببین. شاید جایی هم آن را یادداشت کن. لااقل از بَر کن که بگویم معشوقی داشتم که هرچه در زندگی‌ام از او می‌خواستم، از بَر بود.

- تکرارِ -تنها- یک نگاه؛ با هم. (البته چطور ممکن است؟ اگر یکبار دیگر نگاهم کنی یا نگاهت کنم، همه‌ی تقدس و سِحرِش باطل می‌شود. دیگر «تنها یک» نگاه نیست. نمی‌شود تکرارش کرد. بارها همان تنها یک نگاه را در خواب‌هایم تکرار کرده‌ای. کاش می‌شد «تنها یک نگاه»های دنیا را تکرار کرد. چه تناقض دلخراشی.)

- سکوت؛ با هم. (من پرحرفم. به شکلی که اگر مسابقه‌ی پرحرفی بود، مقام خوبی کسب می‌کردم. اما با تو، سکوت زیباست‌. اگر نتوان حرف دل را در سکوت بیان کرد، اصلا به چه دردی می‌خورد آن دل؟ دیگر دل نیست و دهان است. صبورانه -و البته با بی‌قراری- انتظار سکوت‌های باهممان را می‌کشم.)

- گوش کردن به صدای خنده‌ات؛ با هم. (این دیگر شاید باهم محسوب نشود. شاید خودخواهانه به نفع من باشد. ولی خب، در مورد شنیدن صدایت خودخواهم -و بی‌تاب-)

سهمم از بودنت، همان سهمم از نبودنت است. هزینه‌اش برای تو، یک تپش قلب اضافه هم نخواهد بود.

هرچند که برای من، شب‌های پی‌در‌پی تب است.

بگذار اعتراف بزرگی بکنم؛ همه‌چیز تنها آن (تنها یک) نگاه نبود. (تنها یک) نماز هم بود که به هیچ‌چیز که پیش‌تر دیده بودم مانند نبود. کودکانه بود؛ مانند کودکی ۵ ساله که نمازی بخواند. نماز یک کودک ۵ ساله بیشتر به چشم نی‌آید تا مسلمانی که چندین سال است سن تکلیفش را پشت سر گذاشته. می‌گویم ۵ ساله چون خبری از ظرافت و آرامشی که در نماز مادربزرگ‌ها (یا کتاب‌ها) دیده‌ایم نبود. اما چشمگیر و -لابد- دلربا بود؛ اگر نخواهم بگویم دلفریب. آخر تو که همه‌ی خودت را بچلانی، ارزنی فریب نمی‌چکد. چطور گناهکارت کنم که دلفریبی؟ البته، اگر دلربایی هم گناه محسوب شود، تو گناهکارترینی.

دیشب؛ باز هم یک خواب دیگر.

جمعی بودیم، متشکل از آشنا و غریبه. او هم بود. البته نمی‌دانم در دسته‌ی آشنا حساب می‌گردد با غریبه. به هرحال، برای انجام یک تحقیق علمی روی نوعی از موجودات زنده‌ی یک روستا -یا شاید یک محیط باستانی- سفر کرده بودیم.

هنگام بررسی نوعی مار رسید؛ مار یا شاید شبیه آن. هر کسی ایده‌ای داشت.

او دقایقی چند نبود. هنگامی که برگشت، تصادفا چشمم به چشم‌هایش افتاد. خطر کردم و چشمم را برنگرداندم. دیدم به من می‌نگرد. دیگر داشتم اذیت می‌شدم از طولانی شدن نگاه. خیلی خجالت کشیده بودم.

شروع کرد به سخن گفتن رو به جمع: «چشمان یک نفر، دارد با من حرف می‌زند. راستش...» حرفش را خورد. من نمی‌دانستم که دارم خواب می‌بینم. خیلی نگرانی کشیدم. سرش را انداخت پایین و ادامه داد: «راستش من هم همین احساس را به ایشان دارم.»

و من دقیقا همزمان با اینکه در خواب از حال رفتم، در واقعیت بیدار شدم. و خب، همه‌اش خواب بود. یک خواب دیگر که او در آن نقش‌نمایی می‌کرد.

انگیزه؛ چیزی که بیشتر از هرچه در این روزهای زندگی‌ام نیاز دارم.

خاطرات تلخ گذشته، دگرباره هجوم آورده به منِ دست‌تنها. حالا آن‌ها اشکالی ندارند. لااقل با چند سی‌سی اشک و کمی ناراحتی، سر و تهش هم می‌آید.

اما انگیزه آن چیزی است که صبح که از خواب برمی‌خیزم به آن احتیاج دارم. همان چیزی است که ندارم.

این حجم از پوچی و بی‌هدفی، آزارم می‌دهد. همواره با هدف و برنامه و انگیزه فراوان زیسته‌ام. به خاطر آن‌ها نفس کشیده‌ام. اما اکنون.

می‌دانم سبب بی‌انگیزگی‌ام را و همچنین می‌دانم سبب غمم را. اما کجاست آن شجاعتِ خدادادی که فریاد برآرم؟

تا این اندازه اتلاف زندگی، برایم بسیار دردناک است. هر روزی که نتوانم برای کسی یا چیزی سودمند باشم تنها اکسیژن اضافی مصرف می‌کنم و روی زمین زائدم.

سال ۹۱. مدیر مدرسه‌ای که در آن تدریس می‌کردم از من خواست در جلسه‌ی اولیا چند کلامی برای والدین دانش‌آموزان کنکوری صحبت کنم. من هم که نه آمادگی داشتم و نه خود را در حدی می‌دانستم که بخواهم برای افرادی که احتمالا ۹۹ درصدشان از من باسوادتر، دلسوزتر و باتجربه‌تر هستند، نطق کنم. در هر صورت به اصرار مدیر، بالا رفتم و چند کلمه حرف‌هایی زدم که از صمیم قلب به آن‌ها معتقد بودم. گفتم که به یک روش اعتماد کنید و سعی کنید آرامش داشته باشید. هزار معلم و مشاور و کلاس، دردی را دوا نمی‌کند. همین کتاب‌ها را بخوانند و آرام باشند و به همین مدرسه‌ای که در آن درس می‌خوانند اعتماد کنند، کافی است.

حالا کار ندارم به حواشی‌ای که رخ داد و چندنفر فکر کردند من از مدیر پول گرفته‌ام که حرفی بزنم که دانش‌آموزان در مدارس دیگر نروند ثبت‌نام کنند و ...

نکته‌ی دیگری از بیان این همه حرف مدنظر من است. پس از اینکه صحبت‌های صدتایک‌غاز من تمام شد، پدر یکی از دانش‌آموزان به من گفت: «خانم ما می‌خواهیم فرزندمان مثل شما شود. می‌شه راهنمایی کنید که چطور استرستان را کنترل می‌کردید؟»

عجب سوالی بود. یادم نمی‌آید که چه شد و چه جواب دادم. یا چه جواب ندادم و چگونه از پاسخ دادن نجات یافتم.

اما این سوال، هنوز هم برای من پابرجا است: چگونه باید استرسم را کنترل کنم؟

آیا کسی می‌تواند استرسِ ما را کنترل کند؟ قطعا پاسخ منفی است.

استرس از آن دردهایی است که دوا نشود مگر با دخالت خودآگانه‌ی خود فرد.

خودآگاهم آنقدر ضعیف شده که نمی‌دانم در چه جهانی دارم می‌زیم. ناخودآگاه بر کل وجودم سیطره انداخته. خوابی که شب می‌بینم، روز بعد را رقم می‌زند. حال اگر دلخوشی در خواب باشد، مصنوعاً خوشم و اگر نباشد، به سختی نفس می‌کشم و با دشواری به خواب می‌روم تا شاید موفق شوم خوابی ببینم که موقتا نجاتم دهد.

این همه استرسم را کجا بیندازم؟

صد داد از این بیداد. مانده‌ام به که شکایت برم که -اغراق نکنم، تقریبا- هرشب خواب تو را می‌بینم. به خدایم -که در واقع خدای تو هم هست- گله برده بودم چندی پیش. نمی‌دانم چه در حکمتش می‌گذرد که محل به حرفم نمی‌گذارد.

آخر این خدا هم شوخی‌اش گرفته. خودش یک کاری می‌کند که منِ بنده‌ی بی‌ایمانِ ضعیف‌النفس، گمان کنم کاری از دستش بر نمی‌آید و از او قطع امید کنم. بعد به خاطرِ همین می‌بردم به جهنم.

پیش خود می‌گویم تا کاری نکنم که معلوم است نمی‌فهمد یا حتی اگر بفهمد هم چنان نمی‌شود که من آرزو دارم. بعد فکرم را اصلاح می‌کنم که نخیر! خدا که بخواهد، می‌شود؛ خوب هم می‌شود. دیگر از این کار آسان‌تر هم برای خدا داریم مگر؟ سپس صبر صبر صبر. صبر صبر صبر. داروی هر روزم شده صبر و فرار. آن‌گاه در دلِ ایمانم شک رخنه می‌کند. درد دارد این شک. این شک همان ناامیدی است. ناامیدی آغاز راهی است که انتهای آن، -در بهترین حالت- نابودی است.

داشتم دردِ رخنه کردن شک را می‌گفتم. درد دارم. دردی نفس‌گیر و امان‌بُر.

اینک، قصد دارم کتابی معرفی کنم؛ از آقای جمالزاده.

کتاب دارالمجانین.

کتابی که به صورت خاطره‌وار، وقایعی را پیش از ورود به دارالمجانین حکایت می‌کند؛ جزییات ورود به آن‌جا را به قشنگی توضیح می‌دهد و تا یک نقطه‌ی عجیب در دارالمجانین خواننده را همراهی می‌کند.

در نحوه‌ی نوشتنِ جمالزاده، چیزی که بیشتر از همه نظر مرا به خود جلب می‌کند، استفاده‌ی چشمگیر از عبارات عامیانه، ضرب‌المثل‌ها و ابیات جالب -از شعرای بنام و گمنام- است.

دیالوگ‌ها، عجیب و غریب نیستند؛ عینِ مکالمات روزمره هستند و واقعی. اما آدم را به فکر وامی‌دارند: آن همه سال پیش، چقدر مردم مطالعه داشته‌اند. آن همه ابیات و نقل قول‌ها که از زبان مردم عامی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ در داستان‌ها نقل شده ولی در عین حال می‌تواند بازتابی از دانشِ ادبی مردم قدیم نسبت به مردمانِ زمان ما باشد.

خلاصه اینکه، کتابِ دارالمجانین را بخوانید؛ شیرین است و روان.

کتابِ فارسی شکر است٬ چند برگ بیش نیست. داستانی کوتاه و تاثیرگذار. این تاثیر که ما چگونه فارسی‌ای صحبت می‌کنیم؟!

امروز هم کتاب خلقیات ایرانیان را خریدم. این هم از جمالزاده. اگر از خواندن آن هم لذت بردم -که احتمالش زیاد است- در مورد آن هم خواهم نوشت.

فعلا دارالمجانین را بخوانید تا بعد!

هرگز به عمرم نگاهت نکرده‌ام؛ لیک بسیار خوابت را دیده‌ام.

در عجب بودم از سبب این همه خواب، که اتفاق جدیدی رخ داد.

ناباورانه روحت را در اطرافم حس می‌کنم و -هرچند دیده نمی‌شوی- همینجا نشسته‌ای؛ کنار من.

معلوم نیست آرزویم دارد برآورده می‌شود یا اینکه از برآورده نشدن آن دارم دیوانه می‌شوم و خود بی‌خبرم. البته که بی‌خبری هم عالمی است.

آه که چقدر از قیدوبند‌های عجیب انسانی بیزارم. خصوصا از خوردن و دفع که واقعا آزاردهنده هستند. گاه می‌اندیشم که این‌ها دیگر چه شوخی‌هایی بوده‌اند که خداوند با ما بندگان ضعیف خود کرده است؟!

در فهرست قیدوبند‌ها می‌خواهم خواب را هم بیاورم؛ اما با یک تبصره. رویاهایی که می‌بینم، به زیبایی قیدوبندهای انسانی را کنار می‌زند و روح مرا به پرواز به سوی نادیده‌ها و ناشنیده‌ها و حتی ناشناس‌ها درمی‌آورد. حتی با من از عشق سخن می‌گوید در خواب.

این دانشمندان تجربی، با تعریفی که از رویاهایی که ما می‌بینیم ارائه می‌دهند، بر ناامیدی می‌افزایند. طبق حرف‌های آن‌ها، خواب هم می‌شود قیدوبند. چرا که رویاها را مطلقا اثر فعل و انفعالات ذهن ما می‌پندارند. و اگر چنین باشد، در چه دنیای پستی سرگردان گیر کرده‌ایم که حتی آن‌چه پرواز روح می‌پنداریم، اثر چندتا هورمون و جرقه درون مغزمان است.

در مورد علایق انسانی که دیگر سخن نگویم. انقدر همه گفته‌اند و نوشته‌اند -زیباتر و سلیس‌تر- که رویِ گفتن نیست. فقط یک چیز می‌توان گفت:

زنده‌باد هر انسان وارسته‌ای که از بند هوی و هوس‌های انسانی فرسنگ‌ها فاصله گرفته است!