یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

امیدوارکننده‌ترین اندیشه‌ام، این است که تو هم داری به سختی دانه‌های من را از ذهنت به رودخانه‌ی فراموشی می‌سپاری. شاید تو هم، به تب نه، اما به دلتنگی دچار می‌شوی و تنها نشانه و تنها تصویر و تنها نگاه و تنها واژه و ...

در ذهنم، خانه‌ای ساخته بودی برای خودت. یک خانه‌ی کوچکِ کاه‌گلی، با حیاطی پر از گل‌های صورتی و سفید. تمام دیوارها سبز. صبح که می‌شد، از کوچه‌ی خاکی حدّ فاصل خانه تا باغ را با لبخند و سری به زیر انداخته طی می‌کردی؛ چند انار می‌چیدی و برمی‌گشتی و می‌گذاشتی روی طاقچه‌ی اتاق وسطی. آخر می‌دانی؟ خانه‌ات سه اتاق داشت؛ اتاق مهمانی، اتاق وسطی و اتاق سومی. وقت‌هایی که در اتاق سومی خواب بودی، در را می‌بستی و نمی‌شد ببینمت. مجبور می‌شدم کمی از روزنه‌ی در، یک چشمی، نگاهت کنم. بعد از چند ثانیه، خودم هم شرمسار می‌شدم و می‌رفتم به کلبه‌ی درختیِ خودم. بی آنکه بفهمی کِی آمدم و کِی رفتم.

صبح که انارها را می‌گذاشتی روی طاقچه، یواشکی می‌آدم یک دستمال روی انارها می‌کشیدم که نکند خاکی باشد...! بعد که پوست انارها برق می‌افتاد، برمی‌گشتم به تنهایی خودم تا تماشا کنم که دیگر چه می‌کنی.

ظهر که می‌شد، می‌رفتی لب جوی جلوی خانه می‌نشستی و با دقت به عبور آب خیره می‌شدی. دنبال چه می‌گشتی؟ منتظر چه بودی؟ خوشا به سعادتِ آب!

عصر که می‌شد، روانه‌ی باغچه بالایی می‌شدی و با یک مشت انگور باز می‌گشتی.

شب، دست‌هایم را زیر چانه‌ام می‌گذاشتم که ببینم چگونه انارها را دان می‌کنی و درون ظرفِ لاجوردی می‌ریزی. ظرفِ لاجوردی مورد علاقه‌ی من! البته هرگز انار خوردنت را ندیدم.

و اکنون! داری دانه‌ها را تک‌تک به رودخانه می‌سپاری؛ در بهترین حالت.

راستی! با انگورها چه می‌کردی ای محبوبِ محجوبِ من؟! لابد مرا مست.

همه‌ی این هیاهو از بامداد پیش به کنار. در همین لحظه، صدای اذان بلند شد. بانگِ دینت. تنها لحظه‌ای که به خودم اجازه نمی‌دهم که آرزو کنم به یادم باشی. اذان که تمام شد؛ نمازت را که خواندی؛ یک نفَست را به یاد من باش. می‌بینی چه نزدیک شده‌ام؟ می‌بینی دیگر نمی‌گویم صدایش و می‌گویم نفَست؟ حال کمتر خجِل می‌شوم؛ چه کنار کشیدم از تقدیرت یا شاید هم تقدیر خودم! منتظر می‌مانم تا ببینم خدایمان چه ندایی به منِ بینوا می‌دهد.

کمتر خجل می‌شوم و بیشتر اشک می‌ریزم. گمانِ غلط می‌برم که اشک، می‌شوید و می‌برد. اشک تنها جلا می‌دهد. شوریِ اشک‌هایم شاید نمک‌گیرت کند!

یک کلان‌شهر فاصله است میان دست‌هایمان. ولی شاید میان قلب‌هایمان یک خط فاصله بیش نباشد. خدایمان داند.

نفوذِ نگاهت، کلان‌شهرِ پردود را خجالت‌زده می‌کند. همه‌ی شلوغیِ شهر عقب‌نشینی می‌کند و آنگاه نگاه (ن)کردنت سیلیِ روح‌نوازی به صورتِ تب‌کرده‌ام می‌زند.

نگاهِ تو، کلان‌شهر من است؛ کلان‌شهرها پر هستند از امکانات فرهنگی و گردشگری. همین هم باعث می‌شود هرنفس میزبان مسافران رنگارنگی باشد؛ از تمام دنیا. اما تو تنها هوایِ مقیمت را داشته باش!

و چقدر فرصت عشق ورزیدن را کم به دست آوردیم...

عشق به مادر

عشق به دوستی گرانقدر

عشق پاک به معشوقی برای پیر شدن در کنارش؛ شانه به شانه

 

و چقدر فرصت توجه کردن را کم به دست آوردیم...

فرصت زل زدن به گل‌های یاس

فرصت چای نوشیدن با مادر پس از جاری شدن آرامش شب

فرصت چرخیدن در شهر زیبایمان برای خریدن یک کتاب کمیاب

فرصت بحث و تحلیل در یک کافه با دوستِ جانی

فرصت صحبت در سکوت با معشوقی که نگاهش... که یک بار هم فرصتش پیش نیامد

فرصت خجلت از معصومیت معشوق

 

و چقدر کم زندگی کردیم شاید

و چقدر فرصت‌ها اندک است...

برای مطالعه در کنار پنجره‌ای رو به باغ اجدادی

برای نوشیدن چای تازه‌دم هل‌دار که هوش از سر می‌برد

برای بهره‌مند شدن از درس‌های زندگی از زبان پیران طریقت

برای نگاه‌های عاشقانه دزدکی

 

چرا «متذکر» شدن انقدر دیر اتفاق می‌افتد؟

چرا حالا که وقتمان دارد تمام می‌شود...؟

بخشش؛

واژه‌ای کلیشه‌ای که آن‌قدر به گوشمان خورده که ارزشش را باخته.

کاری که نه به معنای فراموش کردن است و نه به معنای درست بودن کار اشنباهی که دلی را خون کرده.

یک کلمه نیست که بگویی بخشیدمت و خلاص. یه فراروند طولانی به همراه سختی‌های ویژه خودش است. شاید بگویی «هرگز» او را نخواهی بخشید. ولی به قول یکی از اساتید، "Never" takes a while!

بیندیش چند نفر هستند که دل پری از آن‌ها داری؟ روی تکه‌ای کاغذ نامشان را بنویس. به ترتیب از بدترینشان. از نفر آخر شروع کن: چقدر به تو بدی کرده؟ چقدر کار اشتباه او به تو ضرر زده؟ چقدر باعث شده نسبت به انسانیت بی‌اعتماد شوی؟ حالا که خوب فکر کردی، تصمیم بگیر او را ببخشی. نه به خاطر او که به خاطر خودت. تا وقتی او را نبخشیده‌ای هنوز اسیر ظلم اویی، خودخواسته.

برای بخشیدن باید بتوانی درکش کنی. نه که بگویم توجیهش کن. توجیه سم است. توجیه باعث می‌شود باز هم در دام بیفتی. توجیه نکن. خودت را جای او بگذار: اگر تو هم به ضعیفی او بودی شاید چنین می‌کردی... اگر تو هم موقعیت خانوادگی مشابه او را داشتی ممکن بود چنین کنی...

قبول دارم. انسان جایزالخطا نیست؛ ممکن الخطاست. ولی بخشش حتا در وجود شامپانزه‌ها هم هست؛ چه رسد به من و تو.

حالا احتمالا می‌توانی ببخشی. ببخش نه بخاطر او. بلکه بخاطر آرامش و آزادی روح خودت.

لازم نیست خودش بداند یا بفهمد. این‌کار را داری برای خودت می‌کنی.

وقتی دیدی که داری آرام آرام نفر آخر فهرست را می‌بخشی، سراغ فرد بالایی برو. همین کارها را برای او هم انجام بده. داری خودت را نجات می‌دهی.

 

حال بگو ببینم! فکر کردی برای چه طعنه‌هایت را بی‌جواب می‌گذارم؟  فکر می‌کنی هنوز می‌خواهمت؟ نه! دارم می‌بخشمت. نه منتظرم و نه در کمین فرصتی برای انتقام. البته سعی می‌کنم که بگویم دوستت دارم. نه به عنوان عشقم. بلکه به عنوان یک هم نوع و از روی هم‌نوع دوستی.

بهره بردن از زندگی به بهترین نحو ممکن، بهترین انتقام است.

آقا غوله میاد

دستم می‌لرزه

اما

با همین دستای لرزون

می‌اندازمش از خونه بیرون

و درُ می‌بندم روش

 

آقا غوله

از جنس کاغذه

یا حتا غبار

اگر فوتش کنی هیچی ازش نمی‌مونه

اگر بترسی ازش

خفه‌ت می‌کنه

کلمه‌ی کلیشه‌ای عشق

چقدر امروز با خود اندیشه کردم. احتمالن اثر کتابی بود که سخت مشغول خواندنش بودم. شاید هم حرف‌هایم، ناگزیر، تقلیدی باشد از آن. نمی‌دانم. امیدوارم که چنین نباشد. حالا اگر هم باشد، اگر به دل بنشیند، چه ایراد؟

کاش هرگز عاشق نشده باشم. عشق واقعی، عشق یکباره است. یعنی به یکباره عاشق شوی و یکبار عاشق شوی.

کاش هرگز عاشق نشده باشم چرا که آن وقت دیگر فرصتی برایم وجود نخواهد داشت.

عشق، تکراری نمی‌شود. عاشق صدایش را بلند نمی‌کند. عاشق صدای معشوق را می‌تواند با نگاهش آرام کند. حتا اگر در حال فریاد زدن باشد.

عشق یعنی کنار هم یا دنبال هم. شانه به شانه. من هرگز عاشق نشده‌ام. هرچند که دستبند عشق را دادم رفت. این کنار هم شانه به شانه. گهی من دنبالش و گه او به دنبال من. این‌ها را هنوز نچشیده‌ام.

عشق گریه نباید داشته باشد از سر ترس. از غصه‌ی خیانت. از نگرانی از دست دادن یا از دست رفتن. عشق باید اشک شوق داشته باشد. لبخند داشته باشد.

عشق را می‌شود از صدای قلب و برق جشم و طعم لب فهمید. و چه زجرآور است که فرق کند. غریبه شوی با طعمش به طور ناگهانی. اگر فرق کند عشق نبوده. البته هنوز نمی‌توانم حکم قطعی صادر کنم. باید بیشتر فکر کنم. عشق شاید هم بتواند بیاید و برود. اما آن‌چه می‌تواند زندگیم را از مردگی و غصه و این چاه نجات دهد، در حال حاضر، این است که عشقی که نماند یعنی عشق نبوده و من هرگز عاشق نشده‌ام.

خوشحالم که تا الان عاشق نشده‌ام. ترس عجیبی است. اگر عشق بیاید و من از دستش بدهم چه؟ آن وقت دیگر آن که عشق نیست! نگران نباش! اگر عشق، عشق باشد از دست نمی‌رود. چرا که هم تو آن را با چنگ و دندان نگه می‌داری و هم من نمی‌گذارم از لای انگشتان نازکم لیز بخورد و در برود.

خدایا شکرت! من هنوز عاشق نشده‌ام!

درخت زیبایی بود با گل‌های صورتی، برگ‌های خاص. یک دیوار آجری بلند که آجرهایش مثل همه‌ی آجرها نبود. یک پنجره که مثل پنجره‌های دیگر، جای حداقل دو دست رویش به چشم می‌خورد.
عنصری که این سه را به یکدیگر پیوند می‌زد، انتظار بود. انتظاری قبل از ظهر، خورشید وسط آسمان. پر از عطر شعر و ادبیات و ...
زل می‌زدم به دیوار و درخت تا موعد فرا رسد.

گذشت و گذشت و گذشت. دیگر انتظاری در کار نبود. درخت، گل‌هایش ریخت و فقط برگ‌های سبزش ماند. مدت‌ها بود که دیگر پشت آن پنجره نمی‌ایستادم. یک روز تصمیم گرفتم بروم و از نزدیک درخت را نگاه کنم. بی‌واسطه. درخت من، از درخت‌های معمولی هم معمولی‌تر، یا شاید حتی بدقواره‌تر بود. پس چه بود آن درخت معجزه‌آسایی که از بالا می‌دیدمش...؟

امروز، پس از مدت‌ها، رفتم و پشت آن پنجره ایستادم. پنجره مثل قبل بود؛ دیوار آجری هنوز استوار بود. اما درخت من، قطع شده بود.

مقدار زیادی سم در بدنم جمع شده. سم تو. زهر تو. چندی است که در تلاشم سموم را بزدایم. آشفتگیم از همین است. نه از دلتنگیِ دلکثیفی تو.

آشفته‌م و گاه میزنم به جدول مغزم محکم. تو اگر میدانستی چه کردی هرگز تا این حد مسموم نمیشدم. یا لااقل نمیماندم.

چنگ‌ زدن هایم به پوچهای اطراف، برای همین است. سمهایت زدوده شوند و وجودم پاک. زنجیر دور خودم میپیچم زنجیرها را پاره میکنم... تا کم کم سمها زدوده شود. جیغ میزنم گریه میکنم و حس میکنم سم ها را که روی زمین ریخته میشوند.

بعضی سمها هم هرچقدر دکتر تلاش کند میکُشند آخرش. نمیدانم.

هنوز که هنوزه، از آن‌جا که رد می‌شوم، صدایت را می‌شنوم که صدایم می‌زنی.

- پردیس...

هربار برمی‌گردم و می‌بینم اشتباه کرده‌ام. اما من این اشتباه را هر بار مرتکب می‌شوم. وقتی دارم آن‌جا را دور می‌زنم که از پله‌ها بروم پایین، دستم را می‌کشی.

- پردیس...

برمی‌گردم و می‌بینم هیچکس نیست. از همان خیابان که می‌خواهم رد شوم، که هنوز نمی‌توانم، هلم می‌دهی به سمت خیابان. می‌خواهی دست را بگیری و با هم از خیابان رد شویم. تا لب خیابان می‌رویم. تا می‌آییم با هم رد شویم، می‌بینم غیبت زده.

سایه‌ات را می‌بینم. منتظر می‌شوم که پس از عبور سایه‌ات، خودت برسی. سایه رد می‌شود و می‌رود و سایه‌ی هیچکس نبوده.