حسی هست به نام حس توهم توطئه که در من بسیار قویست.
شما قضاوت کنید. مگر میشود از این حس وقتی صحیح است فرار کرد؟!
بازنده. اصرار دارند نگذارند بالا بروم. این بازنده خطاب کردن من چیست هنگامی که دارم پرواز میکنم؟!
این توطئه نیست؟!
-------
چقدر حسهایم عجیب شدهاند. دیگر نمیتوانم بگویم چه میخواهم چه فکری میکنم و چه احساسی دارم.
حس عصبانیت و خوشحالی و ناراحتیم را نمیتوانم بیان کنم؛ حتی به خودم!
کمی مینوشتم و لذت میبردم از نوشتهم. آنچه میخواستم بگویم میگفتم و لااقل خودم سر در میآوردم از آشوب درونم.
اما دیگر نمیفهمم چه میخواهم و چه میگویم. یا خواستهای را چگونه بگویم.
--------
شاید دارم از مسیر صعبالعبور میگذرم تا برسم به شمال! که هوا خوب است و حال خوب و است و ملالی نیست جز دوری شما...
ملال؟ دوری؟ دارم به دوری میرسم؟! گاه احساس میکنم که مینویسم و مینویسم و ناگاه حس را میزایم. گویی از درونم بالاخره بیرون میآید و الان چنین بود. حسم را درک کردم. حسم ترس است. ترس از دوری
کی نزدیک بودی تو که حالا از دوریت برنجم؟
ترس از شمال! شمال بدون تو!
تهران که بودیم توی دود با هم همشهری بودیم؟ ما که داخل آلودگی هوا فقط همدیگر را میدیدیم! آن هم با ماسک!
جاده چطور؟ جاده که باریک میشود فقط برای یک نفر جای رد شدن هست. میشود تو هم رد شوی ولی یکی یکی باید رد شد.
بعد از جادهی باریک چی؟ خوشبختی بعد از جادهی باریک چه حسی دارد بدون تو؟ قاعدتن باید بوی نارنج بدهد و طعم نارنج.
یادش بخیر بچه بودم. محرم بود. عاشورا بود. تعطیل بود
نارنجها بوی خوبی داشتند. یکی را از درخت کندیم و با بوی خوبش لذت بردیم تا به طعمش برسیم. طعم زهرمار کال میداد!
خوشبختی بعد از جادهی باریک بوی نارنج باید بدهد. طعم نارنج را انداختم داخل چاه تو!