یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

خداجون سلام

 

اومدم بپرسم سهمیه‌بندی مهربونی و عاطفه چطوریاس؟

بطور سرانه‌س یا یه محدودیت کلی داره؟

خداجون میدونی؟ راستش من به برخی آدما در زندگیم انقد مهربونی کردم و دلمو شکستن که دیگه به بقیه هم نمیتونم مهربونی کنم.

حالا بیخیال خدا! خودت چطوری؟ از اون بالا که نشستی چیا رو میبینی؟آدمایی که خیانت میکنن رو میبینی و هیچکار نمیکنی؟

آدمایی که اشک میریزن رو میبینی و هیچکار نمیکنی؟

آدمای تنها رو میبینی و تو هم تنهاشون میذاری. مگه نه؟

مرسی خدا از اینکه وقتت رو دادی بهم چند دیقه. امشب دیگه مزاحمت نمیشم. برو به اونایی برس که همیشه دستشونو میگیری.

 

شبت بخیر

آه...

چه آرزوهای کوچکی داشتم

دل میخواست وقتی دارم در اتاقم درس میخوانم، او هم در اتاقش درس بخواند

آرزو داشتم او هم چای دوست داشته باشد

آرزو داشتم بفهمد عشق من را به کلکسیونهای کوچک و فانتزیم

آرزو داشتم بداند دوست داشتن چیست!

 

اما او یک آدم بزرگ احمق شده بود! آدم بزرگهای احمق، مغزشان به اندازه ۱۰ ساله‌هاست!

اما او بجز  تکلفات پوچ، هیچی به چشمش نمی‌آمد!

چقدر آرزوهای من کوچک بود و او لیاقت این آرزوهای پاک را نداشت...

هیچوقت به کارهای منفی دوستان نباید اقتدا کرد.

هنوز برای خودم اتفاق نیفتاده اما دیدم ضررش را به عینه.

ما یک دوستی داشتیم که پسر خوب و عاقلی بود. حداقل سعیش را می‌کرد که در شعور کم نیاورد. اما دوستانش...

دوستانی داشت که بر اثر فرهنگ خانوادگی، تربیت و یا هر دلیل دیگر، نتوانسته بودند به خودشان بقبولانند که خانم‌ها «موجودات ترسناک، ضعیف یا بی‌ارزشی» نیستند و بلکه برعکس!

این دوست ما، در مهربانی، شعور و رفتار اجتماعی، زبانزد بود. از قضا به خانمی علاقمند شد. اما دوستانش...

بیچاره در برابر دوستانش ناتوان بود ازینکه این موضوع را نشان دهد. کم‌کم، همین پدیده‌ی ناتوانی باعث همه‌ مشکلات کوچک و بزرگی شد که بالاخره به تنها شدن آن دوست و تنها شدن آن دخترخانم منتهی شد.

اما می‌دانید حالا چه شده است؟! دوستان دوست ما، برای خودشان زندگی تشکیل داده‌اند با خانمشان و دوست ما را تنها گذاشته‌اند.

و فکر می‌کنم دوست ما هرگز نفهمید چه بر سرش آورده‌اند. کاش حداقل روزی بفهمد که چطور بازیچه‌ی تفکرات بچگانه‌ی چند تن از دوستانش شده است.

آن دختر خانم که دیگر زنده نیست. ولی ای کاش دوست ما چشمانش را باز کند تا دختر خانم بعدی، بازیچه‌ی بازی‌های بچگانه‌ی دوستان جدیدش نشود.

خیلی وقت بود که قصد مکتوب کردن این آموخته‌ی ارزشمندم را داشتم. هرچند که نتوانستم نثر دلنشینی رویش بپوشانم. تنها امیدوارم یک روزی، برای یک فردی، بتواند راه‌نما باشد.

حسی هست به نام حس توهم توطئه که در من بسیار قویست.

شما قضاوت کنید. مگر می‌شود از این حس وقتی صحیح است فرار کرد؟!

بازنده. اصرار دارند نگذارند بالا بروم. این بازنده خطاب کردن من چیست هنگامی که دارم پرواز می‌کنم؟!

این توطئه نیست؟!

-------

چقدر حس‌هایم عجیب شده‌اند. دیگر نمی‌توانم بگویم چه می‌خواهم چه فکری می‌کنم و چه احساسی دارم.

حس عصبانیت و خوشحالی و ناراحتیم را نمی‌توانم بیان کنم؛ حتی به خودم!

کمی می‌نوشتم و لذت میبردم از نوشته‌م. آنچه میخواستم بگویم میگفتم و لااقل خودم سر در می‌آوردم از آشوب درونم.

اما دیگر نمیفهمم چه می‌خواهم و چه می‌گویم. یا خواسته‌ای را چگونه بگویم.

--------

شاید دارم از مسیر صعب‌العبور می‌گذرم تا برسم به شمال! که هوا خوب است و حال خوب و است و ملالی نیست جز دوری شما...

ملال؟ دوری؟ دارم به دوری می‌رسم؟! گاه احساس می‌کنم که می‌نویسم و می‌نویسم و ناگاه حس را می‌زایم. گویی از درونم بالاخره بیرون می‌آید و الان چنین بود. حسم را درک کردم. حسم ترس است. ترس از دوری

کی نزدیک بودی تو که حالا از دوریت برنجم؟

ترس از شمال! شمال بدون تو!

تهران که بودیم توی دود با هم همشهری بودیم؟ ما که داخل آلودگی هوا فقط همدیگر را می‌دیدیم! آن هم با ماسک!

جاده چطور؟ جاده که باریک میشود فقط برای یک نفر جای رد شدن هست. میشود تو هم رد شوی ولی یکی یکی باید رد شد.

بعد از جاده‌ی باریک چی؟ خوشبختی بعد از جاده‌ی باریک چه حسی دارد بدون تو؟ قاعدتن باید بوی نارنج بدهد و طعم نارنج.

یادش بخیر بچه بودم. محرم بود. عاشورا بود. تعطیل بود

نارنج‌ها بوی خوبی داشتند. یکی را از درخت کندیم و با بوی خوبش لذت بردیم تا به طعمش برسیم. طعم زهرمار کال می‌داد!

خوشبختی بعد از جاده‌ی باریک بوی نارنج باید بدهد. طعم نارنج را انداختم داخل چاه تو!

خیلی دلم می‌خواهد یک فهرست تهیه کنم از اصولی که در مورد دوستی به آن‌ها اعتقاد دارم؛ بدهم به دوستانم تا خودشان را بسنجند؛ من انتظار ندارم کسی به خاطر من عوض شود: هرکسی خواست برود و هرکسی خواست بماند.

خودخواهی بزرگی است. اما دوستی هم کلمه‌ی کوچکی نیست.

باید یک آزمونی باشد تا آدم بتواند دوست را بیازماید. هر کسی رد شد، برود ردّ کارش.

این فهرست را به زودی تدوین خواهم کرد.

۱۱ آذر ۹۴

---------

نمی‌شود تا ابد جنگید. اگر جنگیدی و جنگیدی و جنگیدی و خسته شدی، همین‌جا تمام کن. مطمئن باش دیگر درست نمی‌شود.

آرام آرام تمام کن. اگر به یکباره این تصمیم را بگیری، احتمال اینکه احساس پشیمانی سراغت بیاید بیشتر است؛ حتی اگر تصمیمت درست بوده باشد.

۱۲ آذر ۹۴

---------

Done.

۳ دی‌ماه ۹۴

گاه آن قدر گلوله‌های اشکم درشت هستند که صدای افتادنشان بر روی فرش، تا آسمان هم می‌رود. گویی تگرگ است.

کاش ما غرق شده بودیم. شاید آن دنیا، جای بهتری بود برایمان برای زیستن. کاش غرق شده بودیم. آن قدر دانه‌های اشکم درشت بود که نتوان درونش شنا کرد. ای کاش هر دویمان غرق می‌شدیم.

تو قایقی ساختی و خودت را نجات دادی. یک قایق سیاه، بدبو و کثیف. اما مگر می‌شد من هم خودم را نجات دهم؟! خواستم؛ نشد. برای خودم قایق رنگارنگی ساختم تا من هم نجات پیدا کنم. خودم و قایق و پارو، سه تایی رفتیم زیر آب. تقصیر من بود؛ تقصیر اشک‌هایم.

اولش حس نجات داشت. داشتم به ساحل نزدیک می‌شدم. اما سنگینی اشک‌های درون قایقم، هر سه تایمان را غرق کرد. من، قایق و پارو.

چه حرف قشنگی

آره. ما فراموش شده‌ایم.

 

شهر مردگان

پر از مُرده. ولی توش هیچ مَردی نیست.

 

مردگان شهر

ما مرده‌ایم یا بقیه؟

 

 

۲۱.۸.۹۴ تولدم

دخترک، پسرک را نمیشناخت.

از کنار گل‌ها رد می‌شد. از بویشان مست می‌شد. نمی‌دانست از کجا مست است.

روزی شبنم روی گل‌ها، بویشان را غلظت داده بود. پسرک را دید. سیاه بود. اما لباسش از یاس سفید بود.

دخترک دو تا پای دیگر قرض کرد و به سمتش دوید تا ادامه راه را با هم بدوند. پسرک که شانه به شانه‌ی دختر راه افتاد، یکی یکی یاس‌ها به زمین می‌افتادند. دخترک از بس خم شده بود که یاس‌ها را از زمین جمع کند، گوژپشت شده بود. دیگر کمرش تاب خم شدن نداشت.

پسرک بوی خوبی نداشت بدون یاس‌ها. دخترک، برایش عطری ساخت. دخترک عاشق بوی عطری شد که خودش برای پسرک ساخته بود.

- تو چقدر خوش‌بویی!

عطر تمام شد. ولی دخترک هنوز عاشق عطری بود که خودش برای پسرک ساخته بود.

در کودکی، دوستی داشتم. یک دوست واقعی. حال از کجا فهمیدم؟!

یادم می‌آید کسی مرا اذیت کرد. من هم از دوست خوبم خواستم بین من و او یک فرد را انتخاب کند. من انتخاب شدم.

 

چندی است که دوستانی دارم که وارد زندگیم می‌شوند و بعد مجبور می‌شوم خارجشان کنم. می‌پرسید چرا؟!

بخاطر دوستی، حتی بدون اینکه خودش بخواهد، بین او و کسی که اذیتش کرده بود، او را انتخاب کردم. اما خودش بین من و فردی که اذیتش کرده بود، مرا انتخاب نکرد!

بخاطر دوست دیگری، بین او و همه، او را انتخاب کردم. و او براحتی بین من و دیگران، دیگران را برگزید.

برای خوشایند حال دوست دیگری، بین او و کسی که از او خوشش نمی‌آمد، او را انتخاب کردم. اما او، بین من و کسی که از او خوشم نمی‌آید، او را انتخاب کرد.

 

 دلم برای هیچکدامشان تنگ نمی‌شود؛ بجز دوست دوران کودکیم. می‌پرسید چرا؟!

- آه! چقدر هوا خفه است.

+ آن بطری شیشه‌ای را می‌بینی؟ پر از اکسیژن است؛ خالص. 

- جددی؟ می‌گویم چرا انقدر دلرباست...

+ نه! بهش دست نزن! می‌شکند!

- مگر اکسیژن نمی‌خواهیم؟

+ بهش دست نزن!

- مگر درونش اکسیژن نیست؟

+ بهش دست نزن!

- بگذار هر دویمان را نجات دهم!

+ (بافریاد) گفتم بهش دست نزن!

- چشم

 

...و هر دو مردیم.