یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

این را از جایی شنیده‌ام. نه می‌دانم از کیست و نه می‌دانم منظورش همانند منظور من بوده یا نه. حتی نمی‌دانم کدام بو را می‌گوید.

 

«عطرها بی‌رحم‌ترین عناصر روی زمینند!

بی آنکه بخواهی،

می‌برندت تا قعر خاطراتی که برای فراموشیشان

تا پای غرور جنگیدی!»

تلاشهایم هنوز به بار ننشسته‌است. باز هم خوابت را دیدم!

در تخت جمشید ذهنم دنبالت می‌دویدم. گویی هنوز اسکندر حمله نکرده بود! اما نه جست‌و‌خیزی در کار بود و نه لبخندی. به جرم پیراهن تازه‌ی ابریشمی‌ات که پیراهن هم نبود بلکه لباس مندرسی بود که از کنار خیابان یافته بودی، دنبالت می‌کردم.

دنبال و دنبال و دنبال تا بالاخره رسیدم به تو.

دستانت را گرفتم. نه لمسی در کار بود و نه احساسی. دستانت را گرفتم تا نتوانی به ناحق از خودت دفاع کنی.

آن وقت بود که کشیده ای به صورت زدم که پایان خواب بود.

من دچار سوختگی نود درصد شدم و تو هنوز در همان ده درصدی بی‌معرفت، هستی آخر!

خودم هم حل شدم و تو هنوز هستی آخر!

می‌شناسم آن قرص‌های سیاه‌رنگ را، برای جذب سم بدن. کل کربن‌های فعال دنیا تمام شد و هستی آخر!

مگر قرار نبود زمان همه‌چیز را از نو بسازد؛ تطهیر دهد؛ جلا دهد. مگر قرار این نبود و حالا باز هم هستی آخر!

نکند با خود اندیشیدی که فراموشت کرده‌ام؟

نکند فکر کردی جور بی‌جواب خواهد ماند؟!

هیچ را از تو به یادگار نزد خود نگه داشته. ذره‌ذره در استکان حل‌ات کردم و به لبم نزدیک...هرگز! استکان را پای کاکتوس خالی کردم. بیچاره کاکتوس...!

شده آنقدر غصه به خورد خودت بدهی تا بمیری و پس از آن دوباره زاده شوی و یک زندگی دوباره؟ 

امید به زندگی، تنفس زندگی و حس کردن بوی زندگی براستی لذت بخش است؛ حتی اگر از سمت دیگری باشد.

دارم آخرین شیشه ی غصه را درون لیوانم حل می کنم. این را که سر بکشم، خواهم مرد. و بعد برای تولد دوباره ام جشنی ترتیب خواهم داد با دانه های کاجی که من میفهمیدم و تو هرگز؛ با عطر یاسهایی که سر راه همیشگیمان کشف کردم و تو هرگز؛ با نیمکت سفیدی که به من آرامش می داد به جای تو؛ با عدم سنگفرشی که ردت را از آن پاک می کردی؛ با سربالایی که هرگز نفهمیدیش؛ و با هزاران هزار رنگهای روشن و زنده که با روکشی پوشاندیشان که بوی نفت میداد؛ آبی نفتی که انداختمش داخل سطل زباله های خشک؛ جدا از دستمالهایم که رفتند داخل سطل زباله های تر.

هرچند، هنوز هم حاضرم دستت را بگیرم هیولا. البته اگر بخواهی بلند شوی از دره ی بینهایت پستی که داخلش فرمانروایی.

بی تو؛ چقدر ظاهر قوی تری پیدا کرده ام. ظاهر خوشحال، ظاهر موفق، ظاهر پر انرژی.

درونم! چه کسی از آن خبر دارد؟ نه حتی تو

 

بی تو؛ پر از ترسم. ترس تنهایی، ترس غربت، و تو کِی غربت مرا پر کرده بودی که اکنون اینچنین بی تو گرفتار غربتم؟!

کمتر از یک هفته داریم تا تو؛ و تو کِی فهمیدی طلوع چیست و غروب چیست؟!

 

بی تو؛ خیلی می خندم. اضطراب دارم. بیقرارم. اما باز می خندم. خوشحالم تا سکوت. سکوت مرا می کشد. می خندم و می خندم تا به سکوت برسم.

بعد، همه اشک می شود. تا بشوید و ببرد. یا بروی مثلن.

 

می بینی؟ می بینی چه تب ها که به یاد تو ام؟ می بینی چه تاب ها که نیاوردیم؟ چه ابریشمها بین طلوع تا بهشت آویزان است. وای بر تو!

کاش تنها ابریشم باشد. ابریشم را به احتراممان شاید تاب آورم اگر تب بُکُشد.

 

بی تو؛ چه بهشتی که برایت نشدم با پارچه صورتی. برای خودم هم. و چه طلوعی آبی که برایم نشدی.

چه روزان و شبان که مرا دیدی و نخواندی. وای بر تو! و هنوز هم وای برتوست. وای بر تو فزون هم گشته!

وای بر تو! 

دیشب تا صبح خواب چشمهایت را می دیدم. خیلی وقت بود چیزی در چشمت ندیده بودم. دیشب تا صبح شده بودی آن که واقعن بودی. سعی می کردم در چشمانت نگاه نکنم؛ اما از گوشه ی چشم نگاه قشنگت را می دیدم که به چه سمت است.

می خواستی برایم چای بریزی؛ قبول نکردم.

قبلن، خواب هایم مابه ازای حقیقی داشت. انگار دیگر از این خبرها نیست.

در حالی که چشمانش هنوز بسته بود ادامه داد: «می‌خواهم دل بکنم.»

دل بکنید؟

«بله. دل بکنم. و این موضوع بسیار مهمی است. نه تنها برای کسی چون من در حال احتضار، بلکه حتی برای کسانی مثل تو که از سلامت کامل برخوردارند. باید دل کندن را یاد گرفت.»

- سه‌شنبه‌ها با موری

 

و من هم گویی یکبار دل کندم. بالاخره.

- پ.بهشت

«بیش از این خودم را ناراحت نمی‌کنم. اندکی ابراز تاسف هر روز صبح، ریختن چند قطره اشک، همین. همین اندازه کافیست.»

- سه‌شنبه‌ها با موری

امکان ندارد زیربار بروم که این من هستم که زیادی "گیر" می دهم. اکثر کارها، در بازه از خوب تا بد توزیع شده اند. اما برخی کارها هست که دیگر خوب و بدیشان نسبی نیست.

بد، در هر صورت و موقعیت بد است. اعتراض به بدهای مطلق - جز خود کورکردگان - ایرادش کجاست؟