بی تو؛ چقدر ظاهر قوی تری پیدا کرده ام. ظاهر خوشحال، ظاهر موفق، ظاهر پر انرژی.
درونم! چه کسی از آن خبر دارد؟ نه حتی تو
بی تو؛ پر از ترسم. ترس تنهایی، ترس غربت، و تو کِی غربت مرا پر کرده بودی که اکنون اینچنین بی تو گرفتار غربتم؟!
کمتر از یک هفته داریم تا تو؛ و تو کِی فهمیدی طلوع چیست و غروب چیست؟!
بی تو؛ خیلی می خندم. اضطراب دارم. بیقرارم. اما باز می خندم. خوشحالم تا سکوت. سکوت مرا می کشد. می خندم و می خندم تا به سکوت برسم.
بعد، همه اشک می شود. تا بشوید و ببرد. یا بروی مثلن.
می بینی؟ می بینی چه تب ها که به یاد تو ام؟ می بینی چه تاب ها که نیاوردیم؟ چه ابریشمها بین طلوع تا بهشت آویزان است. وای بر تو!
کاش تنها ابریشم باشد. ابریشم را به احتراممان شاید تاب آورم اگر تب بُکُشد.
بی تو؛ چه بهشتی که برایت نشدم با پارچه صورتی. برای خودم هم. و چه طلوعی آبی که برایم نشدی.
چه روزان و شبان که مرا دیدی و نخواندی. وای بر تو! و هنوز هم وای برتوست. وای بر تو فزون هم گشته!
وای بر تو!