یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

دل، دیگر هیچ دوستی را نخواستن. حتی یک دوست. حتی تو. حتی او.

نداشتنِ حتی دیگر یک دوست. سبک. رها. بی غل و غش.

هیچ معنیٰ نداشتنِ تلاقیِ نگاه با نگاهش. سفید. پاک. بی بو.

انتظار هیچ­کس را نکشیدنِ دل. دل در انتظارْ نداشتن. بی انتظار. بی انتظار. بی انتظار.

تاوانِ از دست­دادن دوست، نفسِ عمیقِ سوزناکِ خلاص­شدن. سوزناک. خنثی. بی­تفاوت.

ابروی بالای چشمتْ اشاره­شدن از غیر، حرام. و خودت برای خودت هیچ. بلاعقایدت به زبان برده­شدن جرم. خود متناقض نشستن بر افکار.

×××

او غرق در من و من، خود در ساحلِ خویش به نظاره ایستاده خودم را در جستجوی یک قطره آشنا.

سلام کردن به دود سیگارها.

درک­شدن حکمت روزه سکوت.

 

کیستی که من

      این­گونه

            به اعتماد

نام خود را

      با تو می­گویم

کلید خانه­ام را

      در دست­ات می­گذارم

نان شادی­هایم را

      با تو قسمت می­کنم

به کنارت می­نشینم و

      بر زانوی تو

            این­چنین آرام

                  به خواب می­روم؟

×××

کیستی که من

      این­گونه به­جد

            در دیار رویاهای خویش

                  با تو درنگ می­کنم؟

احمد شاملو

آیدا در آینه

۲۹ اردیبهشت ۱۳۴۲

 

 

من اگر مرد بودم ...

عطش احساسات بی­مرزم را به روح زنی با نگاه نافذ - نافذ فقط برای من - تزریق می­کردم.

از چشم­هایش، عمق حیا را می­ربودم و در صندوفی محبوس می­کردم تا شرمش را در آغوش من فراموش کند.

اکسیژن نفسش را در یک بطری برای دم مرگم کنار می­گذاشتم.

روی دست­هایم بلندش می­کردم و از کنار درخت­های انار گذر می­کردیم و در بوته­های انگور مست می­شدیم.

دانه دانه، پوست انجیرها را برایش می­کندم که نکند لبش به آن حساسیت داشته باشد.

آنقدر نگرانش بودم که کابوس مرا از خواب می­برید؛ چشم می­گشودم؛ لبخندش بر رویای شیرینش را به نظاره می­نشستم و خدای را سپاس می­گفتم ...

 

... اما، من مرد نیستم. همان بهتر که هرکس سرجای خود نشیند ...

... من همان­ام که فیلم عاشقانه می­بینم بیش­تر خنده­ام می­گیرد ...

 

به قول دوستی، "مردی و نامردی، جنسیت سرش نمی­شود، معرفت که نداشته باشی، نامردی

 

گم شوم  در آغوشت؛

کل دنیا بسیج شوند؛

پیدایم نکنند.

غرق باشی بین خوشحالی و غم ...

سردرگم میان تصمیم­ها ... برق چشم­ها ... اخم­ها ...

ندانی از گفتن پشیمان باشی یا از نگفتن ...

حالت تهوع­ات این بارهم از اضطراب باشد ...

چشمانت را بخواهی ببندی ... از ترس سرازیر­شدن اشک­هایت نتوانی ...

دلی شکسته باشی و دل­شکسته باشی ...

در عین تنها نبودن، تنهایی دلیل غم­ات باشد ...

بالاخره چشمانت را ببندی ...

اشکت گونه­هایت را خیس کند؛ بغلتد روی لبت؛ شوری­اش سهم دهانت شود ...

تنت بلرزد ... به مادرت بگویی از سرماست ... دروغ نگفته باشی ... سرمای درونت را هدف گرفته باشی ...

اشک گونه­هایت را خیس کند؛ بیفتد روی دل­نوشته­ات ... به چاپ شومینه برسانی­اش ...

دلن­وشته­های قدیمی­ات را بخوانی ... ببینی راست می­گویند که تاریخ عبرت است ... کاش تاریخ زندگی خودت را زودتر مرور کرده­بودی ...

بخواهی اشکت گونه­اش را خیس کند ... اما فقط نصیب جاده­ای شود که تو را از او فرسنگ­ها دور انداخته ...

زیر چشمت خط چشم بکشی ... با این که زشتت می کند ... که حواست باشد اشک نریزی ...

زندگی آرامت را آوار کند روی سرت ... با نگاهش و صدایش و لبخندش ...

همه چیز را دگرگونه کنی ... درست و غلط ... به هرچیزی متوسل شوی تا زندگی­ات را باز بسازی ... نتوانی ...

محلول قرص و سم به کارت نیاید ...

فریاد بزنی ... صدایت را نشنوی ... صدایش گوش­هایت را پر کرده­باشد ... گوش­هایت را بشویی ... پاک نشوند ... گوش هایت را ببرّی ... به مغزت نفوذ کنند ...

 خواب­های پریشانت را همواره جدی بگیری ... خواب­هایت سلطان­ات شوند ... فروید بخوانی که ازشان سر در بیاوری ... بیشتر سردرگم شوی ...

بنگری ببینی به­خاطر خواب­هایت زندگی می­کنی ... با توجه به خواب­هایت با آدم­ها رفتار می­کنی ... جواب سوالاتت را خودت در خواب به خودت می­دهی ...

بدانی باز هم زندگی­ات را وارد علامت­سوال کردی ... بخاطر یک خواب ... یا شاید چند خواب ...



آن وقت انقدر قصه­ات دنباله دار باشد که ندانی کجا بروی نقطه سر خط.

آه این بیرون سرد است/ دعوتم نمی­کنی بیایم تو؟

اتاقم دلش شکسته­ست/ داشت این ها را می­گفت با اندوه

از چه رنجیده است می­پرسم/ - ز بی­رنگی دیوار و کرختی پتو

- تقصیر من نیست روزگار چنین کرده­ست/ - مگر نبودمت مرکز دنیا و از عشق­های تو؟

- حال بگو چه کنم که ببخشی­ام/ گفت گاهی ورق بزن دفتر خاطراتت رو

برگ اول ...

برگ دوم ...

برگ سوم ...

آری حق با توست،

آری دلم چرخ زده­ست و بالا گرفت و پست/ تو بودی آن همیشه سنگ صبور دل­خسته

اتاقکم، جهان بر قلبم گلوله باریده

      بر دستم دستبند گماشته

            و چشمانم را بسته

جهان برایم کوچک شده­ست/ اما تو بودی همیشه برایم یک آشیانه

                               بی حد و مرز، عمیق، مرتفع

 

دستم به دامنت، پناهم بده/ که من گم شدم در این بیابان پر زَهره

 

«اگر تو خیال می­کنی که مودب صحبت کردن بین ما بهتر است،

من هم تو را شما خطاب خواهم ­کرد. ولی کلمه تو خیلی طبیعی‌­تر به زبانم خواهد ­آمد،

 من نمی‌­دانم اگر در گذشته هر روز دوستانه با هم بازی می‌­کردیم

و گاه­گاهی به­ هم سیلی و مشت می­‌زدیم، من طور دیگری به نظر تو می‌­آمدم.

ولی اگر در سال‌­های اخیر شما به خودتان این زحمت را هموار می‌­کردید که نگاهی

به سوی من بیندازید، چشمتان باز می‌­شد و مشاهده می‌­فرمودید که من

از مدت‌­ها قبل همین که بوده‌­ام هستم»


 (برای هم بازی دوران کودکیم)
از: گرادیوا در بمبئی

در روایات آمده­است که ما ایرانی­ها عاشق نوستالژی کباب و کوروش و پلاک فروهریم. گاهی اما نوستالژی­ها انقدر کلاسیک و باپرستیژ شاید نباشند ... به نظر من نوستالژی یعنی ...

چاچا بودن چای­ها و لالا بودن خواب­ها و دالّی­موشک­هایِ عوض قایم­باشک،

هوس­های نه از جنس بلوغ که از جنس خواستن یک خوردنی که هنوز کارخانه­ها نساخته­اند و در آخر بسنده­کردن به پاستیل نوشابه­ای شیبا و رنگارنگ­های خوشمزه ماشین بابا،

راه شمال و آهنگ­های بنیامین و کامران و هومن و تنفر از رپ و رپ­باز،

راه شمال و هتل گل­سرخ و دختر مدیر هتل و سرکارگذاشتن­هاش و ماسه­بازی کردن­ها،

خرگوش عروسکی مهربان و هم­سن­ام، خوش­خوشی،

عشق به زیبایی و لطافت به جای برند و شیک و بالاشهر،

 

و زیبایی لحظاتی که با لبخندهای واقعی­ام در عکس­های غیردیجیتال ثبت می­شدند.

دنیا بی عشق، سیاه یا سفید است.

عشق زیباست اما تنها داستانی ست که در آن عاشق همیشه تنهاست. شاید در این داستان این بسوزد و آن هم. این به گناه نگذشتن و آن، به گناه گذشتنش.

کلود کلمان می نویسد:

«این گونه ست که عشق و عاشق و معشوق یکی می شوند؛ زیرا یکی بوده اند و یکی هستند.»

اما آیا او می گویند که یکی خواهند بود؟ نه؛ هرگز.

حتی اگر می گفت، مگر نه این است که این جز داستانی نیست، آن هم داستان قوهای وحشی، نه انسان.

عشق بی شک یک تراژدی ست که گاهی خدا هم دست هایش را زیر چونه هایش می زند و به پنجره خیره می شود که: «ای کاش باز هم سهرابِ کشته شده عامل تراژدی ای بود که این بار خلق کردم...»

 

و در انتها باز هم جز سیاهی یا سفیدی هیچ نیست.

آهای!

ای تو که تک واژه ی کلیدگونه ی قلبم برایت غریب است،

چه چشم داری از من که بگشایمت صندوقچه ی رمزین عشقم را... ؟