- ۹۲/۰۵/۲۵
- ۲ دیدگاه
من اگر مرد بودم ...
عطش احساسات بیمرزم را به روح زنی با نگاه نافذ - نافذ فقط برای من - تزریق میکردم.
از چشمهایش، عمق حیا را میربودم و در صندوفی محبوس میکردم تا شرمش را در آغوش من فراموش کند.
اکسیژن نفسش را در یک بطری برای دم مرگم کنار میگذاشتم.
روی دستهایم بلندش میکردم و از کنار درختهای انار گذر میکردیم و در بوتههای انگور مست میشدیم.
دانه دانه، پوست انجیرها را برایش میکندم که نکند لبش به آن حساسیت داشته باشد.
آنقدر نگرانش بودم که کابوس مرا از خواب میبرید؛ چشم میگشودم؛ لبخندش بر رویای شیرینش را به نظاره مینشستم و خدای را سپاس میگفتم ...
... اما، من مرد نیستم. همان بهتر که هرکس سرجای خود نشیند ...
... من همانام که فیلم عاشقانه میبینم بیشتر خندهام میگیرد ...
به قول دوستی، "مردی و نامردی، جنسیت سرش نمیشود، معرفت که نداشته باشی، نامردی"