یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

درد لبخندهای زورکی از روی ترحم/زجر و سوزش رگ زدن از روی توهم

چشمکها، نگاهها، پنهانی از پشت گردن/حرمت و تقدس لمس گونه های یک زن

پر کردن یک واژه از مفهوم پرمغز/گفتنش با عطش - نفهمیده شدن - یک ضعف

پرکشیدن، دل بریدن بخاطر یک حرف/پشیمانی، قدم زدن، خون گریستن بعد اون حرف

اشک مبهم سرازیر از چشمانم

اشکی که جای کشف رازی را پر می کند بر گونه ام

لحظه ی سختِ ترکِ عادتِ عادت نمودن/تمرین روزانه ی لذت از تک پریدن

مهلت فریاد کشیدن - فریادی به عمق دل شکسته شدن/فرار غمناک یک زخمی از دوباره بازیچه شدن

سکوت های بی انتهای لب با طعم بوسه/واکنش های بی بدیل دل بی عطر بوسه

...

دخترک نگاهش به هر سو به دنبال انسان/دخترک خسته از اسم و الفاظ و القاب این و آن

دخترک خسته از تیرهای پرزهر خشم/دخترک در پی دست یابی به آرامشی نه مست

دخترک کوه دردش به حسرت نشسته/انتظار می کشد، انتظار قلبی نه خسته

دخترک عاقبت ...

دخترک عاقبت دل به دریا زد و باز با هرم طعم لبش

چشم بست، اشک دیگر نریخت، از منجلاب رست ...

گفتی به یادتم

          گفتی کنارتم

                    گفتم توهّمه

                             گفتی گمان مبر

 

گفتم برو بِزی

        گفتی چه زندگی

                 انفاس من تویی

 

گفتم ندامتی در آتیه ببین

         گفتی ندامت آن، بی تو به سر برم

*****

هان!

حالا بیا ببین ...

        کو آن تغزّلُ

             کو آن شهادتها؟

 

هان!

       گفتم توهّمه ...

       گفتم برو بِزی...

       گفتم ندامتا ...

حالا بیا ببین.

داشت در کنار سرسره ها قدم می زد. کاری به کار سرسره ها نداشت.

 

به زور او را بالای سرسره فرستادند. چقدر سخت بود بالارفتن. چقدر سخت بود تحمل لبخندها و پوزخندها.

از بالای سرسره پایین را نگاه می کرد. نفس نفس. می ترسید.

از ترسش نمی توانست از پلکان سرسره پایین برود. از خود سرسره هم سر نمیخورد به پایین. بالا بود. هر چه می گذشت شدت ترسش افزون.

آرام گفت من از سرسره نمی ترسم. ترسش کم شد.

فریاد زد من از سرسره نمی ترسم. همه شنیدند و توجهشان جلب شد. ترسش ریخت. یادش رفت به چه سختی تا بالا آمده. اما تموم شد. فراموشی فراموشی فراموشی.

حافظه آدمها از حافظه سرسره ها هم دردناک تر عمل می کند.

 

از پلکان سرسره پایین آمد و به راهش ادامه داد.

عطر کاج عطر کاج عطر کاج   نفس عمیق

آفتاب طلایی  حلقه های اشک شوق

دنیایِ رنگی   نگاه های کودکانه

کفش قرمز   پاشنه هاش

کفش مشکی  تق تق صداش در سرسرای آینه کاری شده

لبخند   غرور

 

لبخند های محو   زورکی

دستمال های گلدوزی شده   ریاکار

دنیای سیاه خاکستری  گره ابروها

فریاد  عصبانیت  گلوله های داغ اشک

 

یاس هایم ...

یاس هایم رفته اند، نیستند، خیلی عمیق نفس کشیدم؛

حتی چشم هایم را بستم  بو کشیدم عمیق و عمیق تر...

رفته اند، بدون خداحافظی، بدون یادگاری

کاش حداقل نفس هایشان را برایم می گذاشتند ...

دخترک کیش داد و خودش مات شد.

بدون تو

 

خط به خط لفت نامه را هجی کردم، بلکه چشمم، اندک، با معنای این عبارت آشنا شود.

در مدخل «ب» که چیزی نیافتم.

البته می دانستم که نباید در«ق» و «ع» و «ش» بیهوده بگردم، چرا که آنچه از تو برآید، هرگز در این حروف نگنجد.

 

شنیده ام تحقیقات تو نتیجه داده و تو معنی این عبارت را یافته ای، البته که نشنیده ام ... به چشم دیده ام.

می خواستم با موهای خرگوشی و گونه هایم که از لبخند گل افتاده اند، به سراغت بیایم و جوراب هایی که برای عید خریده ام را نشانت بدهم؛ آخر می دانی؟ بالایش تور سفید دارد و رویش گل های کوچک صورتی رنگی کاشته اند که حتی بدون آب دادن هم پژمرده نمی شوند.

 

اما به جای جوراب نوئم، تصمیم گرفتم همان لغت نامه را برایت بیاورم که جای آن عبارت را به من هم نشان دهی، البته در این موارد کندآموزم؛ فکر نکنم حتی با تقلب هم بتوانم از امتحان «فراموش کردن تو» سربلند بیرون بیایم.

 

عیدت مبارک :)

با یک کوه حرف های فلسفی نما و واژگان محیرالعقول در ذهن، دویدم به سمت لپ تاپ. نزدیک چهل خط سیاه کردم و تا می خواستم دکمه ی "انتشار" رو فشار بدم، ناگهان تصمیم گرفتم هر چی نوشته بودم را پاک کنم، چه، یاد جمله ای افتادم که مختصر و مفید چهل خط مرا بیان می کرد :

عشق یعنی حالت خوب باشه...

«پل چوبی»

سری که به شیشه اتوبوس تکیه کرده و حرفای مردم رو قرقره می کنه.

«سعی نکن که بفهمی چیه تویِ فکر من»

 

گوشی که با هدفون همنشین شده و نمی خواد فحشِ کسایی رو بشنوه که با هم درگیرن؛ سرِ هیچ، سر پوچ، سرِ بدبختیها.

«قصه نگو ... فقط بگو آخر قصه ات، کلاغه به خونش می رسه یا نه»

 

یه جفت چشم که قایمکی به کفشای دو دختر دانشجو خیره شده. از وجنات و لوازم پیداست دانشجوی معمارین. لب از لب برنمی دارند.

«در این سکوت حقیقت ما نهفته است؛ حقیقت تو، حقیقت من»

اون یه جفت چشم با شرم بالا می آد تا به چهرهء غم زدهء دو تا جوون.

قفلِ بدونِ کلیدِ اندوه.

 

یه لب که نمی تونه باز شه؛ بگه:

- چِتِه لعنتی؟ از من که حالِت بدتر نیست. دِ آخه تو که حال منو نمیفهمی نمیدونی نمیبینی؛ قبول؛ منم مال تو رو.

«این زندگی واسه من معنی نداره. یعنی چی؟ رک گفتم؛ یعنی نداره»

 

یه عینک که ترجیح می ده بلوله توی قاب خودش تا اینکه هر چی نگاه کثیف و ناخوش هست رو نشونم بده؛ دمش گرم.

«یه زمستونه توی دلم 

و واسه خالی کردن عقده های تو دلم شعر خوبه ...

آره شعر خوبه»

 

 

یه قلب که می دونه به آروم تپیدنش عادت ندارم. با آرامشش آروم نمیگیرم.

آره ...

«اصلاً خوشی مالِ تو و کلی غم مالِ من، هر روز مالِ تو و هر شب مالِ من

بقیه‌ی عمر من، مالِ تو باشه و یه گوشه از دل بچّه‌ات مالِ من

از اون مخ پوکت، یه گوشه‌اش مالِ من، کل دنیا مالِ تو و یه کوچه‌اش مالِ من

قدرت مالِ تو و جرأت مالِ من، شانس مالِ تو و فرصت مالِ من

یه درخت مالِ تو و میوه‌اش مالِ من، حرفِ زور مالِ تو و کینه‌اش مالِ من

یه قصر مالِ تو و یه کفن مالِ من، اصلاً بهشت مالِ تو و جهنم مالِ من

فقط دست از سرم بردار...»

 

- خانوم؟ خانوم؟ پیاده نمی شین؟ آخر خطّه.

سخن گفتم چنان چون که نباید...

رهروی محوی به گفتن، که شنیدنم نشاید...

باری...

مویه کردن، نه میسر...

پشت گریه ناله سردادن، نه ممکن ...

ضیقِ دنیا، سترِ اشکم زیرِ بالشتی که همدم...

صوتِ پرغم: دوش حمام، اختفای هق هقِ گریه...

لرزش تن از پریشانیُ... از درد... درمانی نه موجود...

تب، فشار از غصّه... اما... طبیبِ تب بُرِ پرمدعایم، نه؛ نه پیدا...

عادتِ پراشتباهِ ناگزیرم... سیطره برعمقِ گیتیِّ وجودم...

نه ارادم که شکستن، بتِ انسانیِ احساس...

آری آری... این چنینم...

من هنوزم که هنوزه... نشکستم.

ناخودآگاه و حوزه‌ی معنایی و قلبم برای تو...

از تو هیچ نمی خواهم...

فقط اجازه بده یکبار در چشمه‌ی چشمانت، خودم را به تماشا بایستم...