یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

بی دیباچه پریدن به میان کُنه مطلب هم صفایی دارد....

یه دنیا هم دلم زخم خورده باشه از کنایه ها و از ندانم گوییهای عالَم، باز یه لبخندی هست که میتونه آرومم کنه. باز یه آغوشی هست که همیشه برام گرمه. هنوز عشقی هست که می دونم فقط برای من خاصّه. یه دستی هست که بودنش رو شونه هام مسیحاییه. یه بوسه ای هست که فقط مالِ منه. یه قلبی هست که توی سینهء یه نفر یه جوری می زنه که فقط واسه من اون جوری میزنه.

از همهء دنیا بیشتر دوستت دارم مامان.

به نام خدایی که او را آفرید

تا پس از مدتها الهام دوباره ای برای نوشتنم باشد...

تمام انگیزه ام همان نگاه بود و لبخندی که ناگاه بر صورتم نقش بست. لبخندی که کم تجربه می شود – و برای من تجربه نشده بود - لبخندی که بر چشمانت در پروسه تشکیل خود ردی از مروارید به جای می گذارد. مرواریدی که تا حدودی چشمت را می سوزاند و همین، در قلبت، ماندگارش می کند.

گاهی به درستی، آن اتفاق، اتفاقی نیست که عوامانه ذهنها بدان معطوف می گردد؛ این آن نگاه کلیشه ایِ شیرین و فرهادی نیست. اصلن بحث سر این مقولات نیست. یک تجربه جدید ... یک تعریف پست مدرن از دوست داشتن.

گاهی همان نگاه، در یک لحظه، تمام دنیایت را رنگی می کند؛ با همان مداد رنگی هایی که وقتی بچه بودی پسرخاله ات – که اصلن نقاشی نمی کشید – یکی اش را داشت و تو دوست داشتی متعلق به تو باشد. حالا بعد از سیزده سال نامنحوس، آن نگاه را با صدتا از آن مدادرنگی ها عوض نمی کنی. نگاهی که پاکی و خلوص را به سمتت پرتاب می کند و تو از اینکه گاهی به اشتباه ملقب به لقب ثقیل «دختر خوب» می شوی، شرمسار می گردی.

نگاهی که وقتی از تو دزدیده می شود، سرت را پایین می اندازی ... در دل آنقَدَر آرزوهای خوب برایش داری که نمی دانی کدام را زودتر به خدا بگویی. هِی به خدا می گویی «نه نه، یه دقه صبر کن ... بذار اول اینو بگم ... نه نه ... این یکی شاید مهم تر باشد برایش ....» اصلن آنقدر هول می کنی که یک جمله ات را هم کامل به خدا نمی توانی بگویی ... و آخرش می رسی به اینکه شاید بهترین آرزو برایش، رسیدن به همه آرزوهایی باشد که دارد – که می دانی همه شان هم لطیف اند – اما دلشوره ... با دلشوره چه می توان کرد؟ دلشوره برخاسته از اینکه نکند به فکر خودش نباشد و آنگونه که شایسته اش است برای خودش آرزو نکند ... ؟

یادم باشد به او گوشزد کنم که سزاوار بهترین هاست.

چرا باید سنگ صبور کسی باشی که گِلِ صبور تو هم نیست ...
چرا باید گوش کسی باشی که تنها تحمل لب بودن را برایت دارد ...
چرا باید ناز کسی را بخری که هرآینه تو را می فروشد ...
چرا باید به تفکرات کسی احترام بگذاری که تفکراتت را بازیچه ی خودخواهی ها
یش می کند ...
چرا باید از درد کسی برنجی که دردهایت را به تمسخر می گیرد ...
چرا باید از روی تواضع خودت را در سطح کسی پایین بیاوری تا ضعفهایش را حس نکند در حالی که حتی نمی فهمد ...

شاید چون تو انسانی ... هرچند او نباشد ...
 

بیا؛ آنقدر بیا نزدیک که نفس ام را لمس کنی.
بیا؛
متنفرم از اینکه آنقدر این راز را درون سینه ات پنهان کرده ای.
متنفرم از اینکه حتی از چشمانم هم خجل می شوی.
تو دلیلی نداری برای خجالت کشیدن، شرمنده شدن.
دلیلی نداری برای ترسیدن از من.
اگر نمیخواهی، دیگر حق نداری در رویاهایت مرا ببینی.
اگر نمیخواهی، دیگر حق نداری در قلبت صدایم کنی.
اگر نمیخواهی، دیگر حق نداری به قاصدکها اسم من را بگویی.

حرف آخرم بود.

رومئوی عزیز،

وقتی می گویی سر به سرت نذارم، وقتی می گویی اعصابتو ندارم، واقعا حس می کنم در مقابلت یک بچه‌ام؛ یک بچه که روی صندلی، توی یک اداره، توی اتاق مدیر، روبروش، نشسته و داره نقاشی می‌کشه و صدای تراشیدن مدادرنگی‌هاش نمی ذاره مدیر به کارش برسه. اگه بخواد مدیر از دستش ناراحت نشه، باید از رویاش -یعنی نقاشی کشیدن- دست بکشه. اونم درست وقتی که داره خودٍ مدیر رو نقاشی می‌کنه.

خب حس خوبی نیست، شاید هم هست. آره، هست. 

شاید هم قضیه زیاد مهم نیست و من الکی دارم تبدیل به یک سریال تلویزیونی می‌کنم‌اش.

 

همین؛ رومئو جان. راستی من فردا می‌رم کنار دریاچه که دفترهای نقاشی‌ام رو بندازم توی آب. اگر دوست داشتی بیا و این صحنه رو در دفترت نقاشی کن.

 

دوست‌دارت،

ژولیت

چقدر گذشته از آن روزها، روزهای بی‌رنگی، روزهای رنگ‌دار، این زندگی عجب مداد رنگی‌ای است. گاهی زرد می‌شویم از غم تنهایی گاهی سبز از یک بی‌مهری. آری سبز. مثلا همان سبز بامزه‌ی معروف مسنجر. آری. بی‌مهری سبز است، شاید روزی جوانه دهد و این باغ بی‌برگی، باری بیاورد. باری، دنیا عبور می‌کند. می‌رسد آن روز.

آمین.

می‌سوزم و می‌سازم تا سرد شود عشقم

می‌گدازم اندر دل تا سبز شود باغم

رفتی‌ُّ دلت پر سنگ، آن رحم دِلَت، کم‌رنگ

یک شهر ز غم مشحون، یک عمر ز غم پررنج

من ندارم اندر دل یک ذره ز بیگانه

از کجا چنین چپ شد روی تو و این خانه

آکنده کن این قلبم از گوهر ذی‌نقشت

تا کنم من این جان را تا ابد پریشانت

گر عرش رَوَد بر عرش ور فرش پَرَد بر عرش

بیرون نتوان کردَت از قلب و دلم با رخش

روزی روزگاری یه شهری بود که اسمش شهر عشق بود. همه‌ی آدم‌های شهرای دیگه، آدم‌های این شهر رو دست مینداختن. بهشون می‌خندیدن. می‌گفتن هوس کورتون کرده؛ اما...

از سوز محبت چه خبر اهل هوس را

این آتش عشق است نسوزد همه‌کس را

این شهر عشق، خلاف‌کار نداشت. بیمارستانی هم نداشت که تب بیماران را ببرد. آخر در این شهر، تب‌دارها بیمار نبودند. شهروند نمونه محسوب می‌شدند. راستش عامل بیرونی وجود نداشت که جلوگیری کنه از جرم. مگر جرم چیست؟ خیانت، بی‌وفایی، دل‌شکستن.

تنها دلیل، تعریف نشدن زشتی در حوزه‌ی معنایی شهروندان بود. این شهر، نیاز به روحانی و مبلغ مذهبی هم نداشت...

تو بارانی من باران پرستم

تو دریایی من امواج تو هستم

اگر روزی بپرسی باز گویم

تو من هستی و من نقش تو هستم

در این شهر مجازاتی تعریف نشده بود. آخه سری که درد نمی‌کنه رو که دستمال نمی‌بندن. مگر کسی فکر می‌کرد که شهروندی به گناه، به جرم، به دل‌شکستن آلوده شود....؟

ولی شد. آری...

اهالی شهر نمی‌دانستند چه کنند. راستش خیلی‌ها حتی نمی‌فهمیدند که دقیقا چه اتفاقی افتاده. شهروند دل‌شکسته، برایش دل‌شکسته‌شدن ملموس نبود. باور نمی‌کرد. می‌خندید. قه‌قهه می‌زد. غلت می‌زد روی زمین. از نفهمیدن اما... نه از خوشحالی...

این شهر دو شهروند عجیب داشت. هیچ‌کدام نمونه نبودند؛ ولی نمونه می‌پنداشتند هریک دیگری را. اسم یکی "میگفت" بود و اسم آن دیگری "میخندید"

- میگفت ‌می‌گفت: دنیا ارزش نداره این همه خود را اذیت کنی،‌به زندگی برگرد. من مطرودم از این شهر. به دنیا برگرد. این دنیا نیست که ما در آنیم. می‌دانی تهران کجاست؟ به آن می‌گویند شهر. این‌جا ما در هپروتیم. برو به دنیا

- میخندید بلند‌بلند می‌خندید و جواب می‌داد: دنیا همان یک لحظه بود؛ آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود...

- میگفت داد می‌زد: برگرد. دیگر دنبالم نیا. من شهروندی نیستم از این شهر. باید به دنبال آرزوهایم بروم و تو هم.

میخندید نمی‌فهمید. مگر میگفت شهروند نمونه نبود؟ مگر قرار نبود پادشاه همه‌ی شهر شود و او ملکه؟ او فرمان‌روا بود. فرمانروای کل شهر عشق. کل شهر عشق...

هنوز که هنوزه، میخندید می‌خندد. هنوز منتظر است. منتظر است از خواب بیدارش کند. منتظر است که از خواب بیدارش کند آن پادشاه و بگوید: ملکه‌ی من؟ کابوس می‌دیدی؟

 

تو ز من پرسیدی که چرا تنهایی؛ که چرا غم‌ناکی؟ چه‌شده؟ بی‌حالی...
«تو اگر می‌دانستی که چه زخمی دارد؛ که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی‌پرسیدی که چرا تنهایی»...

دلم گنجینه‌ی غم‌های بسیار

وجودم خسته از تکرار و تکرار

دل من دیگر از جبر زمانه

شده از زندگی بیزار و بیزار

==================================

بار دگر/ شوق دگر/ در پس دیوار

حک شده بر کوبه‌ی در قصه تکرار