- ۹۱/۰۶/۱۱
- ۰ دیدگاه
رومئوی عزیز،
وقتی می گویی سر به سرت نذارم، وقتی می گویی اعصابتو ندارم، واقعا حس می کنم در مقابلت یک بچهام؛ یک بچه که روی صندلی، توی یک اداره، توی اتاق مدیر، روبروش، نشسته و داره نقاشی میکشه و صدای تراشیدن مدادرنگیهاش نمی ذاره مدیر به کارش برسه. اگه بخواد مدیر از دستش ناراحت نشه، باید از رویاش -یعنی نقاشی کشیدن- دست بکشه. اونم درست وقتی که داره خودٍ مدیر رو نقاشی میکنه.
خب حس خوبی نیست، شاید هم هست. آره، هست.
شاید هم قضیه زیاد مهم نیست و من الکی دارم تبدیل به یک سریال تلویزیونی میکنماش.
همین؛ رومئو جان. راستی من فردا میرم کنار دریاچه که دفترهای نقاشیام رو بندازم توی آب. اگر دوست داشتی بیا و این صحنه رو در دفترت نقاشی کن.
دوستدارت،
ژولیت