یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

نمایشنامه‌ی غم‌انگیزم خیلی به آخراش نزدیک شده

این برگ را هم بخوان از نمایشنامه.

 

ساعت 2:45 بامداد. روز سیزدهم فروردین‌ماه

نفر اول: (صدای زنگ غم‌انگیز موبایل به گوش حاضران می‌رسد)

نفر دوم: (تماس را رد می‌کند)

نفر دوم می‌گوید: می‌خواهم جواب بدهم، ولی همه خوابند. بیدار شوند، بدخواب می‌شوند. ببخشید

نفر اول: هیچی نگو. می‌خوام نفس‌هاتو بشنوم.

نفر دوم: آخر چرا؟ بی‌خوابی به سرت زده عزیزم؟

نفر دوم: خب؛ به عنوان خداحافظی بود... خداحافظی ابدی...

 

دلم برای نفر دوم کمی سوخت. من هرگز نمی‌توانم خودم را به‌جای او بگذارم. چون در این‌صورت دیگر برای «نفس کشیدن» انگیزه نخواهم داشت. من از این شخصیت پرسیدم که چرا شخصیت شماره‌یک می‌خواست صدای نفس‌هایت را بشنود؟ شخصیت شماره‌یک بیچاره، با ناراحتی، در حالیکه اشک‌هایش را پاک می‌کرد و لبخند می‌زد، گفت: هیچ! تنها دلیلش این بود که می‌دانست همیشه دوست داشته‌ام واپسین نفس‌هایم را در آغوش وی بکشم.... از سوالم پشیمان شدم. چون گریه‌ی دخترک ادامه یافت. ولی لبخندش محو شد. او غم‌خواری نداشت. یعنی نمایشنامه‌ی من شخصیت دیگری نداشت که غم‌خوار او باشد. شاید تقصیر من است که نمایشنامه‌ام نقصان دارد. شاید هم تقصیر شخصیت اول است.... نمی‌دانم.

این نمایشنامه‌ی من انتها ندارد. راستش هنوز به پایان آن فکر نکرده‌ام. شاید همین انتهای آن باشد. ولی شما خواننده‌ی گرامی، هرطور که میل دارید آن‌را به اتمام برسانید. پرده‌های قبلی را قبلا نوشته‌ام. ولی بعدا برایتان اجرا می‌کنم. هنوز آن‌ها را تمرین نکرده‌ام...

فرد شماره یک: چی شد که این تصمیم را گرفتی؟
فرد شماره دو: دیر یا زود باید انجام می شد.
فرد شماره یک: چرا زودتر این کار را انجام ندادی؟
فرد شماره دو: ...

در این مرحله، فرد شماره دو جوابی نمی دهد (فرد شماره یک ارزش جواب دادن ندارد آیا؟) در نتیجه جواب های احتمالی را با هم بررسی می کنیم:


آ. چون می خواستم بیش‌تر وابستگی پیدا کنی که با این کارم دل من حسابی خنک شود. به‌طوری‌که در تابستان یک لحظه هم گرما مرا ناراحت نکند.
ب. چون دلم نمی‌آمد. آخر می‌دانی؟ خیلی مظلومی. همه به تو زور می‌گویند. ولی تو هیچ نمی‌گویی؛ تنها لبخند می‌زنی و اشک‌هایت سرازیر می‌شوند.
پ. چون آن موقع به این نتیجه نرسیده بودم.
ت. فکر می‌کردم می‌توانم درستت کنم. ولی نتوانستم.

 

من انسانی هستم که هیچ‌گاه به علل و عوامل نمی‌پردازم. به تاثیرات اهمیت بیش‌تری می‌دهم.

تاثیرات واضح است. یکی از آشنایانم وقتی کودکی بیش نبوده، به یک کاپشن و یک پتوی خود احساس وابستگی و علاقه‌ی مافوق تصوری نشان می‌داده‌است. حتی به میهمانی هم که می‌رفته، پتویش را زیر بغل می‌زده و با خود می‌برده‌است. تا سنین ده-دوازده سالگی، این وضع ادامه داشته است. همین موقع‌ها بوده که پتو و کاپشن وی را از او می‌گیرند و می‌گویند زشت است این‌ها را به دنبال داشتن در این سن.

حدس احساس این آشنای من، خیلی سخت نیست.

این آشنای من، طبعا نمرده. هیچ‌ جسمی نمی‌میرد با این گونه وقایع. ولی روح ضربه می‌خورد. از آن ضربه‌ها که بزرگترها می‌گویند: ضربه‌ی غیرقابل جبران.

تمام

متنفرم از تعلیق وضعیت زندگی.

حس خیلی عجیبیه؛ خصوصا برای من که همیشه معلقم توی هوا، کوچیک هم که بودم در هوا معلق بودم. ولی تویِ یک حباب بودم. نمی‌ترسیدم از سقوط، می‌برد منو بالا می‌آورد پایین. خلاصه که جای شما خالی! خوب بود. بد نمی‌گذشت. گذشت و گذشت. حباب ترکید. فکر کردم دارم سقوط می‌کنم. ولی سقوط نکردم. فهمیدم خدا هنوزم یه‌کمی دوستم داره. خوشحال شدم. دیگه ولی حبابی دور خودم نمی‌دیدم.

اون حباب، حباب پاکیِ کودکی بود (نمی‌دونم چی بهش می‌گن، شاید معصومیت، شاید هم اسم‌های دیگه). دیگه ندارمش...

خداحافظ حباب جان...

وقتی ترکیدی، سرم خیلی گرم بود. نفهمیدم خداحافظی نکردم. خداحافظ.

وقتی یکی دلم رو می‌شکنه هنوز خورشید طلوع می‌کنه. هنوز زمین می‌چرخه.

اگه دلم رو بشکنی هنوز خورشید طلوع می‌کنه. هنوز زمین می‌چرخه.

حالا که دلم رو شکستی هنوز خورشید طلوع می‌کنه. هنوز زمین می‌چرخه.

 

بشکن. باز هم بشکن.

First Law: When you break it up, it takes time to build it up.

خدایا من ناشکری نمی‌کنم

ازت ممنونم به‌خاطر همه‌ی غم‌های می‌ریزی تو دلم.

ازت ممنونم به‌خاطر همه‌ی دفعاتی که غم رو از دلم می‌بری.

ازت ممنون به‌خاطر اینکه کمکم می‌کنی. یعنی واقعا کمکت رو می‌بینم.

ازت ممنونم که یه ناراحتی‌های بیش از ظرفیتم برام ارسال می‌کنی که تا حد امکان در این دنیا بدی‌هایی که کردم جبران بشه.

خدایا مرسی از بلاها و مرسی از دست‌گیری‌هات...

دیشب به عددهای زندگیم فکر می‌کردم.

۶ عدد بدیه، بد، بد، بد. ۶ بهمن بابایی مرد.

شش به همین ختم نمی‌شه.

می‌گفتم آخه ۶ ساله... می‌گفت نه ۵ سال. گفتم اصلا نمی‌شه‌ها. گفت چرا. باید بشه. من هرچی می‌گم بگو چشم.

خیلی وقته نتونستم از ته ته ته دلم گریه کنم. انقدر گریه، اشک، آه، هوار، تو دلم جمع شده که کم‌کم به الماس تبدیل می‌شه. شد فکر کنم. داره دونه دونه دونه دونه میاد پایین. می‌شینه رو کاغذ. خیلی وقت بود مثل الان گریه نکرده بود. معلم زبان فارسی می‌گه نوشتن احساسات آدم رو صیقل می‌ده.

همش قطع می‌کنم. قطع می‌کنم. پشیمون می‌شم. راه برگشتی نیست؛ وقتی پل‌های پشت سرتو داغون کردی، پودرشون کردی، دیگه چیزی نمونده.

نمی‌تونم اون کارو که می‌خوام بکنم رو بکنم. فکر که بهش می‌کنم قلبم می‌زنه می‌زنه می‌زنه. در حد مرگ.

نتونستم اونجوری که می‌خوام گریه کنم. گریه می‌کنم ولی نه اون‌جوری که باید. قبلنا خجالت نمی‌کشیدم که گریه کنم. ولی الان خجالت می‌کشم خجالت می‌کشم.

حرف می‌زنم؛ با خودم. تصمیم می‌گیرم ... این‌دفعه دیگه همین‌کاری رو می‌کنم که می‌خوام. تا یک ثانیه‌ای اون کار پیش می‌رم. نمی‌شه. خسته شدم دیگه. به‌جای درست کردن اون کار خراب‌ترش می‌کنم. باید آدم تصمیم می‌گیره انجام بده تصمیمشو. نمی‌تونم. نتونستن با سرشتم نا آشناست. اذیتم می‌کنه. ناراحتم می‌کنه.

چرا من؟

سرم به طرز احمقانه‌ای با چیزای احمقانه پر کردم. خیلی وقته گریه نکردم. گریه می‌کنم ولی نه اون‌جوری که باید.

درک نمی‌کنه منو کسی. نمی‌تونم با هیچ‌کس حرف بزنم. خراب‌ترش می‌کنم. افتضاح به بار می‌آرم. درستش می‌کنم از کوچیک کردن خودم متنفر می‌شم. تو جو غرق می‌شم. خراب می‌کنم همه‌چیزو. زجر می‌کشم. هیچ‌کس نمی‌دونه. به هیچ‌کس نمی‌تونم بگم و نمی‌شه گفت. نباید گفت. بگی بدتر می‌شه. همه‌چی. نه یکی نه دوتا هزارتا مشکل جدید به‌وجود می‌آری.

حتی فکر می‌کنن داری جلب توجه می‌کنی. شاید همیشه این‌جوری فکر می‌کردند...

می‌گن داری ادا در می‌آری.

آره داشتم سوال جور می‌کردم. چون اگه جای من بودی خودتو می‌کشتی.

ولی من قویم خیلی قوی خیلی قوی

کوه‌ها جلوم پودر شدن، زیاد.

همه چی تو دنیا جوابش این باشه‌ی کذایی نیست. نگو باشه. نگو خب. دیوونم می‌کنی.

شاید اصلا این نوشتن‌های من هم از سر جلب‌توجهه. شاید می‌خوام خونده بشم. شاید می‌خوام تو بخونی. شاید هم می‌خوام تو بخونی. نمی‌دونم جدا. چند وقته ضمیر ناخودآگاهم منو کنترل می‌کنه...

ارتباطات اجتماعی کم شده. کم می‌کنم. دوستم ندارند. اذیت می‌شم. خیلی وقته از ته ته دل گریه نکردم. یعنی وقتشو نداشتم. من یه احمقم. یه احمق کوچیک که از چیزای کوچیک، کوچیک، کوچیک ناراحت می‌شه بروز می‌ده خیلی هم بروز می‌ده. آدم‌ها رو می‌رنجونه با بروز دادنش. ولی چیزای بزرگ، بزرگ، بزرگ ناراحت کننده رو می‌ریزه تو قلبش تو وجودش. تو وجود کوچولوش. همون وجودی که ناراحته از یه واقعه؛ هنوز هم. بالاخره جرات می‌کنه بگه واقعه رو:

پنجم دبستان بودم. پروژه‌ی جغرافیا داشتیم. گروه‌گروه شدیم. من تو یه گروه با آ.ح. افتادم. باید ترکیه رو رو مقوا می‌کشیدیم. ناهمواری‌ها رو رنگ می‌کردیم. نمره می‌گرفتیم. ما کشیدیم. رنگ نکرده بودیم. یه قلم‌مو داشتیم. آ.ح. برداشتش. گفت چه‌جوری شروع کنم؟ گفتم بگو: بسم‌الله الرحمن الرحیم و شروع کن. به بدترین طرزی که ممکن بود تو دنیا یکی این عبارت رو به زبون بیاره و مسخره کنه، اون‌رو به زبون آورد. از اون موقع این کار اون خیلی روی من تاثیر گذاشت. یعنی عذابم می‌ده. تا حالا چندین شب خواب اون لحظه رو دیدم. خیلی گذشته خیلی. نزدیک شش سال گذشته. بیشتر. باز هم این شیش مزاحم زندگیم شده....

دیگه واقعه رو گفتم. ولی خالی نشدم. خیلی باید بگم. باید بگم. باید بگم. خیلی چیزها مونده. کسی نیست که بگم. چیزی نیست که بشه گفت. باز می‌ریزم تو خودم. می‌ریزم تو خودم.

همیشه همه‌ی جملات مبادله شده در طول روز تو مغزم زنگ می‌زنه حرف همه...

سوم راهنمایی یکی از هم‌کلاسی‌هام نوشته بود تو دفترچه‌ام: امیدوارم همیشه موفق باشی و همیشه خودت باش. می‌خواست یک جمله‌ی خوب گفته باشه و شاید(؟)‌ هم منظوری داشت. نیستم خودم یعنی؟ این کیه پس؟ 

من خودم هستم. یعنی بودم و هستم. ولی این خودِ من، خودِ پردیس نیست. شاید هم خودِ پردیسه که خودِ من نیست. پردیس کیه؟ شما می‌شناسینش؟ آقا، خانوم؟ کسی این‌جا هست که پردیس رو بشناسه؟

خیلی وقته گریه نکردم از ته ته ته دل. عذابم می‌ده. تمارض نیست. نیست. به‌خدا نیست.

- چقدر وقتتونو تلف می‌کنید؟ کتاب بخونید. شما نخبگان آینده‌ی این مرز و بوم هستید.

- واقعا متاسفم براتون که بین خودتون هم نمی‌تونید کنار بیاین. تو جامعه چیکار می‌خواین بکنین؟

نمی‌گم اینارو که گفته باشم. می‌دونم بی‌ربط دارم می‌گم. می‌گم که دیگه تو مغزم نچرخه حرفا. نچرخ تورو خدا نچرخ. من از بچگی از چرخ‌و‌فلک می‌ترسیدم. الان که فکر می‌کنم، تو کل بچگیم نه کارتونی دیدم، نه شهربازی رو دوست داشتم.

خیلی وقته گریه نکردم. از ته ته ته دل. می‌دونم می‌گن جلب توجهه. می‌دونم نوشتنم وقت تلف کردنه. کسی حوصله نداره این همه هجویات رو بخونه. هجویاتی که می‌نویسم به امید اینکه دیگه توی مغزم رژه نره. شاید بره بیرون. بره اون دور-دورا. دور انداخته بشه. 

همان آرزوی قدیمی، صدمین سالگرد تولد مادربزرگت، یه جشن باشکوه، بهترین هم‌نشین روزهای خوب کودکی، یک تکه لبخند ماه، جانماز سبز حاج‌خانم، این همه دل‌های پاک خدایی، ماشین زرد قناری مادر دوستم، هوای تقریبا آفتابی این روزهای آخر سال، نخستین دیدار دو یار دبستانی، من و هم‌باز‌ی‌های کوچه‌های کودکی، دکتر محمد معین-لغت شناس بزرگ ایرانی، نفر اول سپرده‌گذاران یه بانک، ده لیوان شیر مانده و سخن‌های بی‌سروته، همه و همه نقشی شدند بر قلبم، که نه زندگی، نه تجربه، نه عاطفه و نه عشق ...

که کلاس زبان فارسی برصحیفهء دلم حک کرد.

برادرم خوب می‌نویسد. خیلی استعدادش زیاد است. به حقیقت زندگی هم خیلی زود پی برده. خیلی زود... سر کلاس، معلم انشا گفته در مورد آینده بنویسند.

از بچگی همه می‌گفتند این بچه به تو رفته، من باور نمی‌کردم... ولی دیشب باور کردم...

 

نوشته: 

آینده! آینده! این کلمه‌ای است که من خیلی از آن بدم می‌آید. چون پدر و مادرم ممکن است در آینده بمیرند. ممکن است در آینده دزد و معتاد بشوم. ممکن است در آینده در کنکور قبول نشوم. ممکن است در آینده سربازی بروم و... شاید در آینده کار گیرم نیاید و باید بروم دست‌فروشی. (آخر به بچه‌ها می‌گویند از دست‌فروش‌ها چیزی نخرید.) به همین دلیل هم کار و کاسبی‌‌ام نمی‌گیرد. راستی! شاید در آینده دزد خانه‌ام را بزند. (آخر موقعی که بچه‌ام یعنی الان مادرم در را خیلی قفل می‌زند. برای همین هم ممکن است من وقتی بزرگ شدم، به همه‌ی درهای خانه‌ام قفل بزنم.) من اصلا دوست ندارم آینده بیاید. پس من اگر استاد ادبیات و ربان فارسی شدم، کلمه‌ی آینده را از بین می‌برم. و یک کار بزرگ دیگر هم می‌کنم: زبان فارسی را زنده می‌کنم و از وارد شدن کلمات عربی مانند تشکر، کلمات فرانسوی مانند مرسی و کلمات انگلیسی مانند کامپیوتر، از کلمات ممنون، ممنون و رایانه استفاده می‌کنم.

یک بیت شعر:

بسی رنج بردم در این سال سی   عجم زنده کردم بدین پارسی

جواب من به آقای فردوسی: مرسی!

تا حالا پام رو تو مسجد نگذاشته بودم. یعنی نمی‌خواستم.

گفتند بی‌احترامیه، صاحب عزایی.

گذاشتم.

 

تا حالا مجلس ختم ندیده بودم. یعنی نمی‌خواستم.

گفتن نهایت بی‌ادبیه، مگه بابایی رو دوس نداشتی؟

رفتم.

 

تا حالا لباس سیاه عزا نپوشیده بودم. با اعتقاداتم مغایرت داشت. دستمو کردم تو کمدم، یه‌دونه بود (که اون‌هم نگین‌های قرمز داشت). خواستم نپوشم.

گفتن زشته نپوشی. می‌گن عروسی گرفته واسه خودش.

پوشیدم.

 

خواستم تو مجلس عزا، به جای گوش دادن به عربده‌های مداح،‌ دکلمه‌های شکیبایی، اشعار سهراب رو بگذارم.

گفتن می‌گن از مردنش شاد شده.

نگذاشتم.

 

وقتی که می‌خوام برم پیش خدا، یعنی وقتی هنوز خودش نیومده سراغم،‌ برم.

گفتن تو دین ما گناه کبیره‌س.

نرفتم.

 

موندم. موندم. موندم.

تا وقتی نرفتم،‌ همینه که هست: نیستم...

 

{ ساحل افتاده گفت: گر چه بسی زیستم

هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم

موج ز خود رفته‌ای، تیز خرامید و گفت:

هستم اگر می روم گر نروم نیستم

موج ز خود رفته رفت. 

ساحل افتاده ماند.

این، تن فرسوده را،

پای به دامن کشید؛

و آن سر آسوده را،

سوی افق ها کشاند.

ساحل تنها، به درد

در پی او ناله کرد:

موج سبک‌بال من،

بی‌خبر از حال من،

پای تو در بند نیست

بر سر دوشت، چو من،

کوه دماوند نیست

هستم اگر می‌روم

خوشتر ازین پند نیست

بسته به زنجیر را لیک خوش آیند نیست }