یک پردیس

نمایشنامه‌ی غم‌انگیزم خیلی به آخراش نزدیک شده

این برگ را هم بخوان از نمایشنامه.

 

ساعت 2:45 بامداد. روز سیزدهم فروردین‌ماه

نفر اول: (صدای زنگ غم‌انگیز موبایل به گوش حاضران می‌رسد)

نفر دوم: (تماس را رد می‌کند)

نفر دوم می‌گوید: می‌خواهم جواب بدهم، ولی همه خوابند. بیدار شوند، بدخواب می‌شوند. ببخشید

نفر اول: هیچی نگو. می‌خوام نفس‌هاتو بشنوم.

نفر دوم: آخر چرا؟ بی‌خوابی به سرت زده عزیزم؟

نفر دوم: خب؛ به عنوان خداحافظی بود... خداحافظی ابدی...

 

دلم برای نفر دوم کمی سوخت. من هرگز نمی‌توانم خودم را به‌جای او بگذارم. چون در این‌صورت دیگر برای «نفس کشیدن» انگیزه نخواهم داشت. من از این شخصیت پرسیدم که چرا شخصیت شماره‌یک می‌خواست صدای نفس‌هایت را بشنود؟ شخصیت شماره‌یک بیچاره، با ناراحتی، در حالیکه اشک‌هایش را پاک می‌کرد و لبخند می‌زد، گفت: هیچ! تنها دلیلش این بود که می‌دانست همیشه دوست داشته‌ام واپسین نفس‌هایم را در آغوش وی بکشم.... از سوالم پشیمان شدم. چون گریه‌ی دخترک ادامه یافت. ولی لبخندش محو شد. او غم‌خواری نداشت. یعنی نمایشنامه‌ی من شخصیت دیگری نداشت که غم‌خوار او باشد. شاید تقصیر من است که نمایشنامه‌ام نقصان دارد. شاید هم تقصیر شخصیت اول است.... نمی‌دانم.

این نمایشنامه‌ی من انتها ندارد. راستش هنوز به پایان آن فکر نکرده‌ام. شاید همین انتهای آن باشد. ولی شما خواننده‌ی گرامی، هرطور که میل دارید آن‌را به اتمام برسانید. پرده‌های قبلی را قبلا نوشته‌ام. ولی بعدا برایتان اجرا می‌کنم. هنوز آن‌ها را تمرین نکرده‌ام...

  • ۹۰/۰۱/۱۳
  • پردیس

تفکرات من

نظرات  (۲)

میدونستی خیلی نوشته هات خوبن!!واقعا حس میدن!
به نظر من این به اصطلاح نمایش نمایش نامه کپی شده یه اتفاق واقعیهنه ؟شاید اگه یکم سختگیریت و اندکی غرورت رو کم کنی بتونی هم صحبت پیدا کنی .سعی کندر ضمن به پرده های بعدی فکر نکن ، عشق بورز .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی