- ۹۰/۰۱/۰۹
- ۱ دیدگاه
متنفرم از تعلیق وضعیت زندگی.
حس خیلی عجیبیه؛ خصوصا برای من که همیشه معلقم توی هوا، کوچیک هم که بودم در هوا معلق بودم. ولی تویِ یک حباب بودم. نمیترسیدم از سقوط، میبرد منو بالا میآورد پایین. خلاصه که جای شما خالی! خوب بود. بد نمیگذشت. گذشت و گذشت. حباب ترکید. فکر کردم دارم سقوط میکنم. ولی سقوط نکردم. فهمیدم خدا هنوزم یهکمی دوستم داره. خوشحال شدم. دیگه ولی حبابی دور خودم نمیدیدم.
اون حباب، حباب پاکیِ کودکی بود (نمیدونم چی بهش میگن، شاید معصومیت، شاید هم اسمهای دیگه). دیگه ندارمش...
خداحافظ حباب جان...
وقتی ترکیدی، سرم خیلی گرم بود. نفهمیدم خداحافظی نکردم. خداحافظ.