یک پردیس

تا حالا پام رو تو مسجد نگذاشته بودم. یعنی نمی‌خواستم.

گفتند بی‌احترامیه، صاحب عزایی.

گذاشتم.

 

تا حالا مجلس ختم ندیده بودم. یعنی نمی‌خواستم.

گفتن نهایت بی‌ادبیه، مگه بابایی رو دوس نداشتی؟

رفتم.

 

تا حالا لباس سیاه عزا نپوشیده بودم. با اعتقاداتم مغایرت داشت. دستمو کردم تو کمدم، یه‌دونه بود (که اون‌هم نگین‌های قرمز داشت). خواستم نپوشم.

گفتن زشته نپوشی. می‌گن عروسی گرفته واسه خودش.

پوشیدم.

 

خواستم تو مجلس عزا، به جای گوش دادن به عربده‌های مداح،‌ دکلمه‌های شکیبایی، اشعار سهراب رو بگذارم.

گفتن می‌گن از مردنش شاد شده.

نگذاشتم.

 

وقتی که می‌خوام برم پیش خدا، یعنی وقتی هنوز خودش نیومده سراغم،‌ برم.

گفتن تو دین ما گناه کبیره‌س.

نرفتم.

 

موندم. موندم. موندم.

تا وقتی نرفتم،‌ همینه که هست: نیستم...

 

{ ساحل افتاده گفت: گر چه بسی زیستم

هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم

موج ز خود رفته‌ای، تیز خرامید و گفت:

هستم اگر می روم گر نروم نیستم

موج ز خود رفته رفت. 

ساحل افتاده ماند.

این، تن فرسوده را،

پای به دامن کشید؛

و آن سر آسوده را،

سوی افق ها کشاند.

ساحل تنها، به درد

در پی او ناله کرد:

موج سبک‌بال من،

بی‌خبر از حال من،

پای تو در بند نیست

بر سر دوشت، چو من،

کوه دماوند نیست

هستم اگر می‌روم

خوشتر ازین پند نیست

بسته به زنجیر را لیک خوش آیند نیست }

  • ۸۹/۱۱/۱۹
  • پردیس

تفکرات من

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی