یک پردیس

فرد شماره یک: چی شد که این تصمیم را گرفتی؟
فرد شماره دو: دیر یا زود باید انجام می شد.
فرد شماره یک: چرا زودتر این کار را انجام ندادی؟
فرد شماره دو: ...

در این مرحله، فرد شماره دو جوابی نمی دهد (فرد شماره یک ارزش جواب دادن ندارد آیا؟) در نتیجه جواب های احتمالی را با هم بررسی می کنیم:


آ. چون می خواستم بیش‌تر وابستگی پیدا کنی که با این کارم دل من حسابی خنک شود. به‌طوری‌که در تابستان یک لحظه هم گرما مرا ناراحت نکند.
ب. چون دلم نمی‌آمد. آخر می‌دانی؟ خیلی مظلومی. همه به تو زور می‌گویند. ولی تو هیچ نمی‌گویی؛ تنها لبخند می‌زنی و اشک‌هایت سرازیر می‌شوند.
پ. چون آن موقع به این نتیجه نرسیده بودم.
ت. فکر می‌کردم می‌توانم درستت کنم. ولی نتوانستم.

 

من انسانی هستم که هیچ‌گاه به علل و عوامل نمی‌پردازم. به تاثیرات اهمیت بیش‌تری می‌دهم.

تاثیرات واضح است. یکی از آشنایانم وقتی کودکی بیش نبوده، به یک کاپشن و یک پتوی خود احساس وابستگی و علاقه‌ی مافوق تصوری نشان می‌داده‌است. حتی به میهمانی هم که می‌رفته، پتویش را زیر بغل می‌زده و با خود می‌برده‌است. تا سنین ده-دوازده سالگی، این وضع ادامه داشته است. همین موقع‌ها بوده که پتو و کاپشن وی را از او می‌گیرند و می‌گویند زشت است این‌ها را به دنبال داشتن در این سن.

حدس احساس این آشنای من، خیلی سخت نیست.

این آشنای من، طبعا نمرده. هیچ‌ جسمی نمی‌میرد با این گونه وقایع. ولی روح ضربه می‌خورد. از آن ضربه‌ها که بزرگترها می‌گویند: ضربه‌ی غیرقابل جبران.

تمام

  • ۹۰/۰۱/۱۱
  • پردیس

تفکرات من

نظرات  (۱)

تو هیچ نمی‌گویی؛ تنها لبخند می‌زنی و اشک‌هایت سرازیر می‌شوند...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی