یک پردیس

روزی روزگاری یه شهری بود که اسمش شهر عشق بود. همه‌ی آدم‌های شهرای دیگه، آدم‌های این شهر رو دست مینداختن. بهشون می‌خندیدن. می‌گفتن هوس کورتون کرده؛ اما...

از سوز محبت چه خبر اهل هوس را

این آتش عشق است نسوزد همه‌کس را

این شهر عشق، خلاف‌کار نداشت. بیمارستانی هم نداشت که تب بیماران را ببرد. آخر در این شهر، تب‌دارها بیمار نبودند. شهروند نمونه محسوب می‌شدند. راستش عامل بیرونی وجود نداشت که جلوگیری کنه از جرم. مگر جرم چیست؟ خیانت، بی‌وفایی، دل‌شکستن.

تنها دلیل، تعریف نشدن زشتی در حوزه‌ی معنایی شهروندان بود. این شهر، نیاز به روحانی و مبلغ مذهبی هم نداشت...

تو بارانی من باران پرستم

تو دریایی من امواج تو هستم

اگر روزی بپرسی باز گویم

تو من هستی و من نقش تو هستم

در این شهر مجازاتی تعریف نشده بود. آخه سری که درد نمی‌کنه رو که دستمال نمی‌بندن. مگر کسی فکر می‌کرد که شهروندی به گناه، به جرم، به دل‌شکستن آلوده شود....؟

ولی شد. آری...

اهالی شهر نمی‌دانستند چه کنند. راستش خیلی‌ها حتی نمی‌فهمیدند که دقیقا چه اتفاقی افتاده. شهروند دل‌شکسته، برایش دل‌شکسته‌شدن ملموس نبود. باور نمی‌کرد. می‌خندید. قه‌قهه می‌زد. غلت می‌زد روی زمین. از نفهمیدن اما... نه از خوشحالی...

این شهر دو شهروند عجیب داشت. هیچ‌کدام نمونه نبودند؛ ولی نمونه می‌پنداشتند هریک دیگری را. اسم یکی "میگفت" بود و اسم آن دیگری "میخندید"

- میگفت ‌می‌گفت: دنیا ارزش نداره این همه خود را اذیت کنی،‌به زندگی برگرد. من مطرودم از این شهر. به دنیا برگرد. این دنیا نیست که ما در آنیم. می‌دانی تهران کجاست؟ به آن می‌گویند شهر. این‌جا ما در هپروتیم. برو به دنیا

- میخندید بلند‌بلند می‌خندید و جواب می‌داد: دنیا همان یک لحظه بود؛ آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود...

- میگفت داد می‌زد: برگرد. دیگر دنبالم نیا. من شهروندی نیستم از این شهر. باید به دنبال آرزوهایم بروم و تو هم.

میخندید نمی‌فهمید. مگر میگفت شهروند نمونه نبود؟ مگر قرار نبود پادشاه همه‌ی شهر شود و او ملکه؟ او فرمان‌روا بود. فرمانروای کل شهر عشق. کل شهر عشق...

هنوز که هنوزه، میخندید می‌خندد. هنوز منتظر است. منتظر است از خواب بیدارش کند. منتظر است که از خواب بیدارش کند آن پادشاه و بگوید: ملکه‌ی من؟ کابوس می‌دیدی؟

 

  • ۹۰/۰۱/۳۰
  • پردیس

تفکرات من

نثر

نظرات  (۶)

جالب بود .
وای خدا!!! خودت نوشته بودی؟ عالی بود...
اکنون که غم عشق تو جز شادی نیست                                             صد شکر که از دام تو آزادی نیستوقتی مه دخیـل بستــه نشســتم دیدم                                             من سنگدلـم پنجره فولادی نیـست
شاید کسی باشه ببینم این به اون پرده ی آخر ربط نداره ؟
وای.... بابا دردم میاد.... سیب یعنی تو هم اینقد دردت میاد؟؟
چه میکنه زنگ ادبیات و اون "چند رباعی" عزیز با یک فکر خلاق!!!آفرین!!!خیلی خوب بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی