یک پردیس

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نثر» ثبت شده است

روزی روزگاری یه شهری بود که اسمش شهر عشق بود. همه‌ی آدم‌های شهرای دیگه، آدم‌های این شهر رو دست مینداختن. بهشون می‌خندیدن. می‌گفتن هوس کورتون کرده؛ اما...

از سوز محبت چه خبر اهل هوس را

این آتش عشق است نسوزد همه‌کس را

این شهر عشق، خلاف‌کار نداشت. بیمارستانی هم نداشت که تب بیماران را ببرد. آخر در این شهر، تب‌دارها بیمار نبودند. شهروند نمونه محسوب می‌شدند. راستش عامل بیرونی وجود نداشت که جلوگیری کنه از جرم. مگر جرم چیست؟ خیانت، بی‌وفایی، دل‌شکستن.

تنها دلیل، تعریف نشدن زشتی در حوزه‌ی معنایی شهروندان بود. این شهر، نیاز به روحانی و مبلغ مذهبی هم نداشت...

تو بارانی من باران پرستم

تو دریایی من امواج تو هستم

اگر روزی بپرسی باز گویم

تو من هستی و من نقش تو هستم

در این شهر مجازاتی تعریف نشده بود. آخه سری که درد نمی‌کنه رو که دستمال نمی‌بندن. مگر کسی فکر می‌کرد که شهروندی به گناه، به جرم، به دل‌شکستن آلوده شود....؟

ولی شد. آری...

اهالی شهر نمی‌دانستند چه کنند. راستش خیلی‌ها حتی نمی‌فهمیدند که دقیقا چه اتفاقی افتاده. شهروند دل‌شکسته، برایش دل‌شکسته‌شدن ملموس نبود. باور نمی‌کرد. می‌خندید. قه‌قهه می‌زد. غلت می‌زد روی زمین. از نفهمیدن اما... نه از خوشحالی...

این شهر دو شهروند عجیب داشت. هیچ‌کدام نمونه نبودند؛ ولی نمونه می‌پنداشتند هریک دیگری را. اسم یکی "میگفت" بود و اسم آن دیگری "میخندید"

- میگفت ‌می‌گفت: دنیا ارزش نداره این همه خود را اذیت کنی،‌به زندگی برگرد. من مطرودم از این شهر. به دنیا برگرد. این دنیا نیست که ما در آنیم. می‌دانی تهران کجاست؟ به آن می‌گویند شهر. این‌جا ما در هپروتیم. برو به دنیا

- میخندید بلند‌بلند می‌خندید و جواب می‌داد: دنیا همان یک لحظه بود؛ آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود...

- میگفت داد می‌زد: برگرد. دیگر دنبالم نیا. من شهروندی نیستم از این شهر. باید به دنبال آرزوهایم بروم و تو هم.

میخندید نمی‌فهمید. مگر میگفت شهروند نمونه نبود؟ مگر قرار نبود پادشاه همه‌ی شهر شود و او ملکه؟ او فرمان‌روا بود. فرمانروای کل شهر عشق. کل شهر عشق...

هنوز که هنوزه، میخندید می‌خندد. هنوز منتظر است. منتظر است از خواب بیدارش کند. منتظر است که از خواب بیدارش کند آن پادشاه و بگوید: ملکه‌ی من؟ کابوس می‌دیدی؟

 

 

۱۳۷۷

- بابا؟ چرا همه گریه می‌کنن؟

- به خاطر آقاجونه پردیس خانوم

- بابا؟ مگه آقاجون گریه داره؟ مگه لولوئه؟ لولوئه هم خنده داره نه گریه

- نه دخترم. رفته پیش خدا

- بابا؟ مگه خدا مهربون نیست؟ حتی از مامان گیتی؟ پس چرا گریه می‌کنن واسه مهمون خدا؟

- نمی‌دونم پردیس خانوم

- آهان

 

یک ماه بعدش

- بابا؟ چرا لباس دیگه‌ای نمی‌پوشی؟ لباس‌هاتو چیکار کردی؟ فقط همین سیاه زشته رو داری؟

- آخه فقط سی روز از فوت آقاجون گذشته.

- بابا؟ توکه دروغ نمی‌گفتی. مگه سی روز پیش نگفتی رفته پیش خدا؟

- بله پردیس خانوم. فوت کردن یعنی همین.

- آهان.

 

یک ماه بعدتر

- بابا؟ می‌شه بریم پیش خدا؟

- بله دخترم. همه‌ی ما بالاخره می‌ریم.

- بابا؟ الان آقاجون، آقاجونِ خداست دیگه؟

- نه دخترم. خدا که بابابزرگ نداره.

- اِ. بیچاره خدا....

- پردیس جان ....

- آهان.

 

هفته‌ای بعدتر - آدینه

- پردیس خانوم؟ کجا می‌ری اینقدر شیک کردی؟

- دارم می‌رم یه سر به خدا بزنم و برگردم. منتظرم باشید‌ها. زود می‌آم.

-آهان.

 

 

۶ بهمن ۱۳۸۹

- بابا؟ چرا مامان گریه می‌کنه؟ چه خبر شده؟ بابایی دوباره حالش بد شده؟

- نه، راستش... بابایی... فوت کرده.

- چی؟ یعنی بابایی مَرد؟ یعنی تموم کرد؟ بابایی رو که تازه عمل کرده بودن. پاش هم خوب شد. مگه لخته‌ی خون رو از پاش نیاوردن بیرون؟ اون آدم‌ها توی اون بیمارستان خراب‌شده پول می‌گیرن کار عزرائیلو آسون کنن؟

- خب ...

- پس چرا مرد؟

- خواست خدا بود.

- حرف‌های همیشگی خودمو تحویل خودم می‌خوای بدی؟

 

۷ بهمن ۱۳۸۹

- خوش به‌حال بابایی. راحت شد.

- [مامان و بابا :‌صامت]

 

۸ بهمن ۱۳۸۹

- بابا؟ مامان؟ می‌شه برام یه بابابزرگ بخرین؟ بابابزرگ‌هام تموم شدن.

- [مامان و بابا :‌صامت]

 

۹ بهمن ۱۳۸۹

- مامان؟ من به بابات حسودیم می‌شه.

- یعنی چی دخترم؟ این عجیب‌رتین حرفیه که تا حالا ازت شنیدم. زندگی قشنگه. من و بابات همیشه سعی کردم بهت ارزش زندگی کردن رو بفهمونیم.

- زنده بودن و زندگی کردن فرق داره.

- خب...

- من به تموم مرده ‌های این کره‌ی خاکی حسودیم می‌شه...

 

۱۰ بهمن ۱۳۸۹

- پردیس جان کجا می‌ری؟‌ کلاس نداری‌ها امروز...

- دارم می‌رم یه سر پیش خدا. دیگه برنمی‌گردم. منتظرم نباشین.

 

{ اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حلّ معمّا نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده بر اُفتد نه تو مانیّ و نه من }

 

القصّه

از برگزینش یک نام درخور شأن این مجموعه‌ی لایتناهی اشیای عتیقه سخت در مضیقه‌ام. آن چنان دل‌بسته‌ی این کاخ روح‌پرور و قصر دل‌گشا گشته‌ام که:

می‌کند سلسله‌ی زلف تو دیوانه مرا          می‌کِشد نرگس مُفت تو به مکتبخانه مرا

درمانده‌ام که سخن از پنجره‌اش سر دهم که رو به تجلی باز است یا از جادوی معجزه‌نمای تخته سیاهش که نه بر رنگ عشق می‌ماند که بر جمال زمرد. از غوغای عشق چتر همایون‌گونش که از طاق هزاران فیروزه‌گون کاخ برتر است هر شب ناله‌ی جگرسوز سر دهم. آن محراب که اندر او فرزانه استادِ قوی کفایت و فرخنده رای ایستد، چون چرخ بلند است اما مکعب.

زین بیش ز زنجیر زلفش دم زدن نیاز نیست که هر چه اندرو پیداست جهانی به او شیداست.

باز گل جلوه‌کنان روی به مکتب دارد          نوجوان است و سر عیش‌ و‌ تفنّن دارد

والسٌلام

ای آدم دبیرستانی !

بدان که تا همین ثانیه که من این خزعبلات را به رشته تحریر در می آورم، هیچ کس از علم و دانش بهره ای جز رنج و مشق نبرده است. چنان که روزی عبید خوش ذوق شیرین بیان، فرزندش را این گونه تهدید می کند : رو مسخرگی پیشه کن و مطربی و معلق زدن و عنتر پرانی آموز والا به خدا سوگند تو را در مکتب اندازم تا علم ودانش آموزی و با سواد گردی و تا عمر و جان در بدن داری در عذاب باشی.

همان طورکه خودت بهتر از منِ دیپلم نگرفته ی بی تجربه می دانی، سواد برابر است با علم ؛ و علم وآگاهی قرین با بدبختی است. زیرا هرکه به چیزی دانش داشته باشد، بی شک بر اشکالات آن نیز واقف است (یعنی چشمش بر مشکلات بیناست!) و در نتیجه در صدد رفع آن بر می آید و کل زندگیش را به خاطر آن تباه می کند و بی سوادان در کسب مال از وی پیشی می گیرند و برای او چیزی نمی گذارند، زیرا او مشغول حل و فصل مشکلات است و وقتی برای ثروت اندوزی ندارد. از طرفی عالم، زن/شوهر و فرزند(ان)ی هم دارد و چه عالم باشد، چه عالمه و چه از این دوحال خارج باشد(!)، باید شکم آنها را سیر کند که در این صورت دو راه در پیش رو دارد : اول آنکه غرورش را جدی بگیرد و از آدم – به قول خودش – جاهل و بی سواد پول نگیرد که این ممکن نیست. چون یا باعث گرسنه ماندن، سوء تغذیه گرفتن و مردن خانواده اش می شود که پایان فوق العاده غم انگیزی برای یک حلّال مشکلات است؛ یا اینکه باعث از هم گسستن زندگی او و در نتیجه رفتن همسرش به خانه پدر می شود که در آن صورت هم بحثهایی پیرامون پرداخت مهریه پیش می آید که عالم قادر به پرداخت آن نیست. (یک نتیجه حاصل شد و آن اینکه بهتر است دخترها تحصیل کنند، نه پسرها ) پس عالم برای جلوگیری از این اتفاقات مخوف مجبور است راه دوم را بپذیرد که آن عبارت است از زیر پا گذاشتن و حتی له کردن غرور و قرض نمودن پول از فرد دانشگاه نرفته که احتمالا عاقبتی جز مسخره شدن توسط پولدار بی مدرک ندارد.

ای دوست عاقل، بدان که من این را برای عمه بزرگوار خویش نبافته ام، چرا که او سالها پیش گریبانگیر شده است. بلکه برای تویی گفته ام که تنها آرزویت این است که در دانشگاه شریف یا تهران (یا هر دانشگاه دولتی دیگر) در رشته مهندسی یا پزشکی (یا هر رشته دیگر) مشغول به تحصیل شوی و قشنگترین سالهای عمرت را هدر دهی و سرانجام گرفتار این بلای خانمان سوز شوی. پس از این اشتباه بزرگ بر حذر باش و نصیحت زیبا و بسیار ارزشمند عبید را جدی بگیر!

چندی پیش که در حال خواندن "باغ من" ،اثر مهدی اخوان ثالث، بودم حس عجیبی بهم دست داد ؛ بطوریکه ارتباط قوی و محکمی با آن برقرار کردم، این از آن نظر در چشمم عجیب می نمود که من هیچگاه با شعر و قطعه های ادبی ارتباط نمی گیرم!

کمی در آن اندیشیدم، مدت مدیدی فکری بودم که ناگاه چراغ ذهنم روشنی فرمود و این ارتباط غیر مترقبه را درک کردم!

ارتباط گرفتن من نه از حیث ارتباط آن با جامعه که به خاطر ارتباط تنگاتنگ آن با معدلهای سابق و معدل ترم دوم امسالم بوده است!!

اینک شما را به خواندن تعابیر خودم از این شعر زیبای اخوان دعوت می کنم( سبزها شعر اصلی، آبی ها تعابیر زیبای من!!! ) :

باغ من

کارنامه ی من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی برگی

روز و شب تنهاست،

با سکوت پاک غمناکش

نمره های گند من کارنامه ی زیبایم را زیر پرده ای از غم و غصه پنهان کرده اند و هیچ کس به من آفرین نمی گوید و لب به تحسین کارنامه ام نمی گشاید.

ساز او باران سرودش باد

جامه اش شولای عریانی ست

ور جز اینش جامه ای باید،

بافته بس شعله زر تار پودش باد

در کل وضعیت عجیب و غریبی دارد این کارنامه!

گو بروید یا نروید، هرچه در هر جا که می خواهد یا نمی خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست

فرقی نمی کند اگر المپیاد مرحله دوم قبول شوم یا نه، خوارزمی مقام بیاورم یا نه وقتی که معدلم افتضاح است. من چشم در راه هیچ موفقیتی نیستم، مانند باغ نومیدان.

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید.

اما نباید امید از دست داد، حتی اگر افتضاح بزرگی در کارنامه به بار آورده باشم! (خطاب به اطرافیان:) چه کسی می گوید که کارنامه سرشار از نمرات تجدیدی کریه است؟! بلکه بدیع است و شایسته ی احترام! نمره های کم کارنامه ترم دوم، این را نشان می دهند که بنده در کارنامه ترم اول نمرات خوبی گرفتم ولی خیری ندیدم! در نتیجه بیخیال شدم !!

باغ بی برگی

خنده اش خونی ست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصل ها، پاییز

کارنامه افتضاح، وضعیت روحی نابسامانی را برای صاحبش به ارمغان می آورد! و تا ابد نمره ی درخشان و تاثیر گذار فیزیک بر آن خود نمایی می کند!!

پ.ن بسیار مهم : من به هیچ عنوان قصد استهزاء نداشتم و این مطلب صرفا جنبه طنز دارد.

ای این همه دانش‌آموزان چرا خود را مانند مورچه‌ای که درون یک استکان سر و ته به دام افتاده باشد آزار می‌دهید تا از دنیای کوچک بیرون رفته، ترقی کنید؟ چرا مبلغی بیخیالی پیشه نمی‌کنید تا هم خیر دنیا را نصیب گردید و هم آخرتش را؟ باید اندکی از قید و زنجیرهای دنیایی حذر کرده، خود را به دست تقدیر بسپارید. می‌پرسید چگونه؟ جواب بس سهل است: خود را بر مزرعه اندیشه رها سازید (اشتباه نکنید، منظورم این بود که خود را در این مزرعه مشغول نکنید.) سپس باد قضا بر شما وزیدن خواهد گرفت - شمایی که چون چارپایان موفقیت خود را در نشخوار درس می‌دیدید - آنگاه شما را به جلو خواهد کشاند و پس از چندی این کشتزار دانش به صورت خود به خودی بوسیله شما شخمیده خواهد شد. و محصول این خواهد شد که زمینی پر از شعور و فهم داشته باشید و یک پیکان جوانان. اگر پسر باشید که می توانید با مدل گوجه‌ای به شرذمه‌ی نه اندک مسافرکشان ش.م.ر بگروید؛ اگر دخترید تنها می‌توانید از مدل خیاری پیکان بهره برده و درخدمت تاکسی بانوان بوده، بانوهای محترمه را جابجا کنید و مهم‌تر از همه، در تاکسی از ایوانوویچ، سرگوویچ و هویچ سخن بگویید و دیگر هیچ.