- ۹۰/۰۲/۱۲
- ۲ دیدگاه
میسوزم و میسازم تا سرد شود عشقم
میگدازم اندر دل تا سبز شود باغم
رفتیُّ دلت پر سنگ، آن رحم دِلَت، کمرنگ
یک شهر ز غم مشحون، یک عمر ز غم پررنج
من ندارم اندر دل یک ذره ز بیگانه
از کجا چنین چپ شد روی تو و این خانه
آکنده کن این قلبم از گوهر ذینقشت
تا کنم من این جان را تا ابد پریشانت
گر عرش رَوَد بر عرش ور فرش پَرَد بر عرش
بیرون نتوان کردَت از قلب و دلم با رخش