غرق باشی بین خوشحالی و غم ...
سردرگم میان تصمیمها ... برق چشمها ... اخمها ...
ندانی از گفتن پشیمان باشی یا از نگفتن ...
حالت تهوعات این بارهم از اضطراب باشد ...
چشمانت را بخواهی ببندی ... از ترس سرازیرشدن اشکهایت نتوانی ...
دلی شکسته باشی و دلشکسته باشی ...
در عین تنها نبودن، تنهایی دلیل غمات باشد ...
بالاخره چشمانت را ببندی ...
اشکت گونههایت را خیس کند؛ بغلتد روی لبت؛ شوریاش سهم دهانت شود ...
تنت بلرزد ... به مادرت بگویی از سرماست ... دروغ نگفته باشی ... سرمای درونت را هدف گرفته باشی ...
اشک گونههایت را خیس کند؛ بیفتد روی دلنوشتهات ... به چاپ شومینه برسانیاش ...
دلنوشتههای قدیمیات را بخوانی ... ببینی راست میگویند که تاریخ عبرت است ... کاش تاریخ زندگی خودت را زودتر مرور کردهبودی ...
بخواهی اشکت گونهاش را خیس کند ... اما فقط نصیب جادهای شود که تو را از او فرسنگها دور انداخته ...
زیر چشمت خط چشم بکشی ... با این که زشتت می کند ... که حواست باشد اشک نریزی ...
زندگی آرامت را آوار کند روی سرت ... با نگاهش و صدایش و لبخندش ...
همه چیز را دگرگونه کنی ... درست و غلط ... به هرچیزی متوسل شوی تا زندگیات را باز بسازی ... نتوانی ...
محلول قرص و سم به کارت نیاید ...
فریاد بزنی ... صدایت را نشنوی ... صدایش گوشهایت را پر کردهباشد ... گوشهایت را بشویی ... پاک نشوند ... گوش هایت را ببرّی ... به مغزت نفوذ کنند ...
خوابهای پریشانت را همواره جدی بگیری ... خوابهایت سلطانات شوند ... فروید بخوانی که ازشان سر در بیاوری ... بیشتر سردرگم شوی ...
بنگری ببینی بهخاطر خوابهایت زندگی میکنی ... با توجه به خوابهایت با آدمها رفتار میکنی ... جواب سوالاتت را خودت در خواب به خودت میدهی ...
بدانی باز هم زندگیات را وارد علامتسوال کردی ... بخاطر یک خواب ... یا شاید چند خواب ...
آن وقت انقدر قصهات دنباله دار باشد که ندانی کجا بروی نقطه سر خط.