یک پردیس

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

بیا بیا که شدم در غم تو سودایی

درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی

عجب عجب که برون آمدی به پرسش من

ببین ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی

بده بده که چه آورده‌ای به تحفه مرا

بنه بنه بنشین تا دمی برآسایی

مرو مرو چه سبب زود زود می‌بروی

بگو بگو که چرا دیر دیر می‌آیی

نفس نفس زده‌ام ناله‌ها ز فرقت تو

زمان زمان شده‌ام بی‌رخ تو سودایی

مجو مجو پس از این زینهار راه جفا

مکن مکن که کشد کار ما به رسوایی

برو برو که چه کژ می‌روی به شیوه گری

بیا بیا که چه خوش می‌چمی به رعنایی

 

- مولانا، دیوان شمس

به لاک های خشک شده ی گوشه ی میزم

به بطری دوماهه ی آب معدنی نصفه کنار تختم

به کتاب خاک خورده ات روی بالشم

به روتختیِ گورخریِ لُختم

به لعنتی-نوشت های مچاله ی کنار سطل آشغالم

به دو و هفت و ده خاج خوابیده روی فرشم

به عکس های پرسنلی مُرده ها توی صندوقچه ی رمزدارم

به تارهای موی نشسته در بُرِس ام

به همین استیصال و استغفار و حوله ی حمام - به گونه های سرخم

به دوستت-ندارم گفتن های خودم سوگند

شیشه را می شکنم، فرار می کنم به سمتت.

حال خوبُ بویِ عودُ سرودِ حماسی

داستان ­کوتاه خیالیُ نویسنده‌­های بی­‌رودربایستی

عطرِ چایِ تازهُ کیکِ خوش­پز

لبخند و نگاه و صحبت‌­ها بس نغز

×××

صاعقه‌ای از فریاد

بازجویی پر از داد

محکوم شدن به صد طرز

قهر خشم طعنه بی‌مرز

×××

گویا باید همیشه در غم‌هایم حل باشم

بدونِ باریکه امّید، در فروید و خلسه گم شم

باید پرسه زنم در دل

در  اشک و شاید مخدّر

چون بازتابِ صداقت

نباشد جز ملامت

ای وای اگر خود باشم

در حیلت ام نپیمایم

×××

وقتی دروغ مصلحت است و صواب

قبیح باشد این درون بی هنر خالی از کلام

نه هر کلام، که تنها کلام کذب

رنجش به رنجم فزون کند هر ضرب پلک.

کیستی که من

      این­گونه

            به اعتماد

نام خود را

      با تو می­گویم

کلید خانه­ام را

      در دست­ات می­گذارم

نان شادی­هایم را

      با تو قسمت می­کنم

به کنارت می­نشینم و

      بر زانوی تو

            این­چنین آرام

                  به خواب می­روم؟

×××

کیستی که من

      این­گونه به­جد

            در دیار رویاهای خویش

                  با تو درنگ می­کنم؟

احمد شاملو

آیدا در آینه

۲۹ اردیبهشت ۱۳۴۲

 

 

غرق باشی بین خوشحالی و غم ...

سردرگم میان تصمیم­ها ... برق چشم­ها ... اخم­ها ...

ندانی از گفتن پشیمان باشی یا از نگفتن ...

حالت تهوع­ات این بارهم از اضطراب باشد ...

چشمانت را بخواهی ببندی ... از ترس سرازیر­شدن اشک­هایت نتوانی ...

دلی شکسته باشی و دل­شکسته باشی ...

در عین تنها نبودن، تنهایی دلیل غم­ات باشد ...

بالاخره چشمانت را ببندی ...

اشکت گونه­هایت را خیس کند؛ بغلتد روی لبت؛ شوری­اش سهم دهانت شود ...

تنت بلرزد ... به مادرت بگویی از سرماست ... دروغ نگفته باشی ... سرمای درونت را هدف گرفته باشی ...

اشک گونه­هایت را خیس کند؛ بیفتد روی دل­نوشته­ات ... به چاپ شومینه برسانی­اش ...

دلن­وشته­های قدیمی­ات را بخوانی ... ببینی راست می­گویند که تاریخ عبرت است ... کاش تاریخ زندگی خودت را زودتر مرور کرده­بودی ...

بخواهی اشکت گونه­اش را خیس کند ... اما فقط نصیب جاده­ای شود که تو را از او فرسنگ­ها دور انداخته ...

زیر چشمت خط چشم بکشی ... با این که زشتت می کند ... که حواست باشد اشک نریزی ...

زندگی آرامت را آوار کند روی سرت ... با نگاهش و صدایش و لبخندش ...

همه چیز را دگرگونه کنی ... درست و غلط ... به هرچیزی متوسل شوی تا زندگی­ات را باز بسازی ... نتوانی ...

محلول قرص و سم به کارت نیاید ...

فریاد بزنی ... صدایت را نشنوی ... صدایش گوش­هایت را پر کرده­باشد ... گوش­هایت را بشویی ... پاک نشوند ... گوش هایت را ببرّی ... به مغزت نفوذ کنند ...

 خواب­های پریشانت را همواره جدی بگیری ... خواب­هایت سلطان­ات شوند ... فروید بخوانی که ازشان سر در بیاوری ... بیشتر سردرگم شوی ...

بنگری ببینی به­خاطر خواب­هایت زندگی می­کنی ... با توجه به خواب­هایت با آدم­ها رفتار می­کنی ... جواب سوالاتت را خودت در خواب به خودت می­دهی ...

بدانی باز هم زندگی­ات را وارد علامت­سوال کردی ... بخاطر یک خواب ... یا شاید چند خواب ...



آن وقت انقدر قصه­ات دنباله دار باشد که ندانی کجا بروی نقطه سر خط.

آه این بیرون سرد است/ دعوتم نمی­کنی بیایم تو؟

اتاقم دلش شکسته­ست/ داشت این ها را می­گفت با اندوه

از چه رنجیده است می­پرسم/ - ز بی­رنگی دیوار و کرختی پتو

- تقصیر من نیست روزگار چنین کرده­ست/ - مگر نبودمت مرکز دنیا و از عشق­های تو؟

- حال بگو چه کنم که ببخشی­ام/ گفت گاهی ورق بزن دفتر خاطراتت رو

برگ اول ...

برگ دوم ...

برگ سوم ...

آری حق با توست،

آری دلم چرخ زده­ست و بالا گرفت و پست/ تو بودی آن همیشه سنگ صبور دل­خسته

اتاقکم، جهان بر قلبم گلوله باریده

      بر دستم دستبند گماشته

            و چشمانم را بسته

جهان برایم کوچک شده­ست/ اما تو بودی همیشه برایم یک آشیانه

                               بی حد و مرز، عمیق، مرتفع

 

دستم به دامنت، پناهم بده/ که من گم شدم در این بیابان پر زَهره

 

درد لبخندهای زورکی از روی ترحم/زجر و سوزش رگ زدن از روی توهم

چشمکها، نگاهها، پنهانی از پشت گردن/حرمت و تقدس لمس گونه های یک زن

پر کردن یک واژه از مفهوم پرمغز/گفتنش با عطش - نفهمیده شدن - یک ضعف

پرکشیدن، دل بریدن بخاطر یک حرف/پشیمانی، قدم زدن، خون گریستن بعد اون حرف

اشک مبهم سرازیر از چشمانم

اشکی که جای کشف رازی را پر می کند بر گونه ام

لحظه ی سختِ ترکِ عادتِ عادت نمودن/تمرین روزانه ی لذت از تک پریدن

مهلت فریاد کشیدن - فریادی به عمق دل شکسته شدن/فرار غمناک یک زخمی از دوباره بازیچه شدن

سکوت های بی انتهای لب با طعم بوسه/واکنش های بی بدیل دل بی عطر بوسه

...

دخترک نگاهش به هر سو به دنبال انسان/دخترک خسته از اسم و الفاظ و القاب این و آن

دخترک خسته از تیرهای پرزهر خشم/دخترک در پی دست یابی به آرامشی نه مست

دخترک کوه دردش به حسرت نشسته/انتظار می کشد، انتظار قلبی نه خسته

دخترک عاقبت ...

دخترک عاقبت دل به دریا زد و باز با هرم طعم لبش

چشم بست، اشک دیگر نریخت، از منجلاب رست ...

گفتی به یادتم

          گفتی کنارتم

                    گفتم توهّمه

                             گفتی گمان مبر

 

گفتم برو بِزی

        گفتی چه زندگی

                 انفاس من تویی

 

گفتم ندامتی در آتیه ببین

         گفتی ندامت آن، بی تو به سر برم

*****

هان!

حالا بیا ببین ...

        کو آن تغزّلُ

             کو آن شهادتها؟

 

هان!

       گفتم توهّمه ...

       گفتم برو بِزی...

       گفتم ندامتا ...

حالا بیا ببین.

عطر کاج عطر کاج عطر کاج   نفس عمیق

آفتاب طلایی  حلقه های اشک شوق

دنیایِ رنگی   نگاه های کودکانه

کفش قرمز   پاشنه هاش

کفش مشکی  تق تق صداش در سرسرای آینه کاری شده

لبخند   غرور

 

لبخند های محو   زورکی

دستمال های گلدوزی شده   ریاکار

دنیای سیاه خاکستری  گره ابروها

فریاد  عصبانیت  گلوله های داغ اشک

 

یاس هایم ...

یاس هایم رفته اند، نیستند، خیلی عمیق نفس کشیدم؛

حتی چشم هایم را بستم  بو کشیدم عمیق و عمیق تر...

رفته اند، بدون خداحافظی، بدون یادگاری

کاش حداقل نفس هایشان را برایم می گذاشتند ...

سخن گفتم چنان چون که نباید...

رهروی محوی به گفتن، که شنیدنم نشاید...

باری...

مویه کردن، نه میسر...

پشت گریه ناله سردادن، نه ممکن ...

ضیقِ دنیا، سترِ اشکم زیرِ بالشتی که همدم...

صوتِ پرغم: دوش حمام، اختفای هق هقِ گریه...

لرزش تن از پریشانیُ... از درد... درمانی نه موجود...

تب، فشار از غصّه... اما... طبیبِ تب بُرِ پرمدعایم، نه؛ نه پیدا...

عادتِ پراشتباهِ ناگزیرم... سیطره برعمقِ گیتیِّ وجودم...

نه ارادم که شکستن، بتِ انسانیِ احساس...

آری آری... این چنینم...

من هنوزم که هنوزه... نشکستم.