- ۹۲/۰۳/۱۵
- ۰ دیدگاه
داشت در کنار سرسره ها قدم می زد. کاری به کار سرسره ها نداشت.
به زور او را بالای سرسره فرستادند. چقدر سخت بود بالارفتن. چقدر سخت بود تحمل لبخندها و پوزخندها.
از بالای سرسره پایین را نگاه می کرد. نفس نفس. می ترسید.
از ترسش نمی توانست از پلکان سرسره پایین برود. از خود سرسره هم سر نمیخورد به پایین. بالا بود. هر چه می گذشت شدت ترسش افزون.
آرام گفت من از سرسره نمی ترسم. ترسش کم شد.
فریاد زد من از سرسره نمی ترسم. همه شنیدند و توجهشان جلب شد. ترسش ریخت. یادش رفت به چه سختی تا بالا آمده. اما تموم شد. فراموشی فراموشی فراموشی.
حافظه آدمها از حافظه سرسره ها هم دردناک تر عمل می کند.
از پلکان سرسره پایین آمد و به راهش ادامه داد.