یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

تظاهر نکن.

خودت باش؛ خیلی داری تلاش می­‌کنی. دیگر نیازی نیست.

هنوز هم به طراوت روز تولدت در قلبم هستی.

هنوز هم دوست‌داشتنت برایم تازگی دارد.

بهانه به راهم نیاور.

توجیه نپاش.

سوسویِ کورسویِ سکوتت را به ریا ارجح‌­ام. دیگر نیازی نیست.

صداقت‌­هایِ زهرماری‌­ات را می­‌پرستم؛ همان صداقت­‌هایِ دردناکِ بی­‌جایت را.

 اعتراف می‌کنم، دیگر عاشق نیستم.

دستم را روی اولین زخم­ها فشار می­دادم. محکم. مصمّم. حاضر نبودم یک ذره­اش را هم از دست بدهم. حتّی یک قطره.

در زخم­های بعدی، نمی­خواستم همه­اش بیرون بریزد. می­خواستم در من بماند، حتی اندک؛ امّا برای همیشه.

اما مگر بیش از دو دست دارم ... ؟

زخم­هایی که نتوانستم رویشان را فشار دهم، تو را از من گرفتند. ذره ذره از وجودم خارج­ات کردند.

و تو ... و تو اگر بودی ... و دستانت اگر بود، زخم­ها را فشار می­داد و لااقل چند قطره­ی آخرت را به یادگار می­بردم.

 

تو، تو را از من گرفتی.

حالا، دلم به اِسکارها خوش است.

مطمئن بودم که آه ات

                        با من چنین می کند...

مرا ببخش.

به لاک های خشک شده ی گوشه ی میزم

به بطری دوماهه ی آب معدنی نصفه کنار تختم

به کتاب خاک خورده ات روی بالشم

به روتختیِ گورخریِ لُختم

به لعنتی-نوشت های مچاله ی کنار سطل آشغالم

به دو و هفت و ده خاج خوابیده روی فرشم

به عکس های پرسنلی مُرده ها توی صندوقچه ی رمزدارم

به تارهای موی نشسته در بُرِس ام

به همین استیصال و استغفار و حوله ی حمام - به گونه های سرخم

به دوستت-ندارم گفتن های خودم سوگند

شیشه را می شکنم، فرار می کنم به سمتت.

حال خوبُ بویِ عودُ سرودِ حماسی

داستان ­کوتاه خیالیُ نویسنده‌­های بی­‌رودربایستی

عطرِ چایِ تازهُ کیکِ خوش­پز

لبخند و نگاه و صحبت‌­ها بس نغز

×××

صاعقه‌ای از فریاد

بازجویی پر از داد

محکوم شدن به صد طرز

قهر خشم طعنه بی‌مرز

×××

گویا باید همیشه در غم‌هایم حل باشم

بدونِ باریکه امّید، در فروید و خلسه گم شم

باید پرسه زنم در دل

در  اشک و شاید مخدّر

چون بازتابِ صداقت

نباشد جز ملامت

ای وای اگر خود باشم

در حیلت ام نپیمایم

×××

وقتی دروغ مصلحت است و صواب

قبیح باشد این درون بی هنر خالی از کلام

نه هر کلام، که تنها کلام کذب

رنجش به رنجم فزون کند هر ضرب پلک.

تو کیستی؟

 

تنها سهمِ آشناییِ من از تو، نگاهت؛ رایحه‌­ات؛ نوازش‌­هایت.

 

می­‌توانم قلبم را فراموش کنم که از کف داده‌­ام؛

می­‌توانم لبانت را فراموش کنم که تنها گل­خندهایش نصیب من بود؛

می­‌توانم اشک‌­هایم را فراموش کنم که در تلاقی نگاهم با نگاهت می‌­بارید؛

و دست­‌هایم را که در هرم دستانت می‌­لرزید.

 

اما چگونه چشمانت را فراموش کنم، چشمانی که با من حرف داشت، خالی از هیاهو، در آوای سکوت.

چگونه چشمانی را فراموش کنم که به لب­‌های من گره می‌­خورد و گنجشک قلبم را به تکاپو وا می‌­داشت؟

چگونه حرمت خاطره‌­هایم با پلک‌­هایت را بشکنم؛ چطور خطوط کنار چشمانت را - وقتی می­‌خندیدی - به دیگری بسپارم؟

 

چشم‌­هایم برای تو، اما چشمانت را از من نگیر.

چندی است در اثناء هرچه می­خوانم و می­بینم و می­شنوم، به دنبال آن­ام که دریابم چگونه عشقی مورد­پسند من است - من که فقط به «ایده­آل» میاندیشم و «نقصان» برایم پذیرفتنی نیست. انسان را «ممکن­الخطا» میدانم؛ نه «جایزالخطا». چند ساعت قبل، آنگاه که «تمهیداتِ» «عین­القضاة همدانی» را تورق می­کردم، اندیشیدم که وی عشق سازگارِ طبع مرا تشریح کرده؛ و سرانجام یافتم. نتوانستم راحت از آن بگذرم.

بزرگراه یادگار امام

شیشه­ی اتوبوس - کدر و کثیف

رنگ سبز بوته­­هایی که شهرداری کاشته و رنگ خاک­هایی که کسی چیزی توش نکاشته

بیلبورد بزرگِ بیمه ما ... کاش روح را هم می­شد بیمه کرد

می­گویند از سخت­گیری زیاده، بعضی هم می­گویند گاه کم غذا می­خوری!

برخی هم می­گویند آهنگ هایی که گوش می­دهی را عوض کن ... چیزی گوش بده که همه­اش نگه طرف ما همیشه شبه ... یه شب بدخوف ...اما چه می­نوان کرد وقتی واقعاً طرف ما همیشه شبه یه شب بدخوف.