- ۹۲/۰۷/۱۴
- ۰ نظر
تظاهر نکن.
خودت باش؛ خیلی داری تلاش میکنی. دیگر نیازی نیست.
هنوز هم به طراوت روز تولدت در قلبم هستی.
هنوز هم دوستداشتنت برایم تازگی دارد.
بهانه به راهم نیاور.
توجیه نپاش.
سوسویِ کورسویِ سکوتت را به ریا ارجحام. دیگر نیازی نیست.
صداقتهایِ زهرماریات را میپرستم؛ همان صداقتهایِ دردناکِ بیجایت را.
اعتراف میکنم، دیگر عاشق نیستم.
دستم را روی اولین زخمها فشار میدادم. محکم. مصمّم. حاضر نبودم یک ذرهاش را هم از دست بدهم. حتّی یک قطره.
در زخمهای بعدی، نمیخواستم همهاش بیرون بریزد. میخواستم در من بماند، حتی اندک؛ امّا برای همیشه.
اما مگر بیش از دو دست دارم ... ؟
زخمهایی که نتوانستم رویشان را فشار دهم، تو را از من گرفتند. ذره ذره از وجودم خارجات کردند.
و تو ... و تو اگر بودی ... و دستانت اگر بود، زخمها را فشار میداد و لااقل چند قطرهی آخرت را به یادگار میبردم.
تو، تو را از من گرفتی.
حالا، دلم به اِسکارها خوش است.
به لاک های خشک شده ی گوشه ی میزم
به بطری دوماهه ی آب معدنی نصفه کنار تختم
به کتاب خاک خورده ات روی بالشم
به روتختیِ گورخریِ لُختم
به لعنتی-نوشت های مچاله ی کنار سطل آشغالم
به دو و هفت و ده خاج خوابیده روی فرشم
به عکس های پرسنلی مُرده ها توی صندوقچه ی رمزدارم
به تارهای موی نشسته در بُرِس ام
به همین استیصال و استغفار و حوله ی حمام - به گونه های سرخم
به دوستت-ندارم گفتن های خودم سوگند
شیشه را می شکنم، فرار می کنم به سمتت.
حال خوبُ بویِ عودُ سرودِ حماسی
داستان کوتاه خیالیُ نویسندههای بیرودربایستی
عطرِ چایِ تازهُ کیکِ خوشپز
لبخند و نگاه و صحبتها بس نغز
×××
صاعقهای از فریاد
بازجویی پر از داد
محکوم شدن به صد طرز
قهر خشم طعنه بیمرز
×××
گویا باید همیشه در غمهایم حل باشم
بدونِ باریکه امّید، در فروید و خلسه گم شم
باید پرسه زنم در دل
در اشک و شاید مخدّر
چون بازتابِ صداقت
نباشد جز ملامت
ای وای اگر خود باشم
در حیلت ام نپیمایم
×××
وقتی دروغ مصلحت است و صواب
قبیح باشد این درون بی هنر خالی از کلام
نه هر کلام، که تنها کلام کذب
رنجش به رنجم فزون کند هر ضرب پلک.
تو کیستی؟
تنها سهمِ آشناییِ من از تو، نگاهت؛ رایحهات؛ نوازشهایت.
میتوانم قلبم را فراموش کنم که از کف دادهام؛
میتوانم لبانت را فراموش کنم که تنها گلخندهایش نصیب من بود؛
میتوانم اشکهایم را فراموش کنم که در تلاقی نگاهم با نگاهت میبارید؛
و دستهایم را که در هرم دستانت میلرزید.
اما چگونه چشمانت را فراموش کنم، چشمانی که با من حرف داشت، خالی از هیاهو، در آوای سکوت.
چگونه چشمانی را فراموش کنم که به لبهای من گره میخورد و گنجشک قلبم را به تکاپو وا میداشت؟
چگونه حرمت خاطرههایم با پلکهایت را بشکنم؛ چطور خطوط کنار چشمانت را - وقتی میخندیدی - به دیگری بسپارم؟
چشمهایم برای تو، اما چشمانت را از من نگیر.
چندی است در اثناء هرچه میخوانم و میبینم و میشنوم، به دنبال آنام که دریابم چگونه عشقی موردپسند من است - من که فقط به «ایدهآل» میاندیشم و «نقصان» برایم پذیرفتنی نیست. انسان را «ممکنالخطا» میدانم؛ نه «جایزالخطا». چند ساعت قبل، آنگاه که «تمهیداتِ» «عینالقضاة همدانی» را تورق میکردم، اندیشیدم که وی عشق سازگارِ طبع مرا تشریح کرده؛ و سرانجام یافتم. نتوانستم راحت از آن بگذرم.
بزرگراه یادگار امام
شیشهی اتوبوس - کدر و کثیف
رنگ سبز بوتههایی که شهرداری کاشته و رنگ خاکهایی که کسی چیزی توش نکاشته
بیلبورد بزرگِ بیمه ما ... کاش روح را هم میشد بیمه کرد
میگویند از سختگیری زیاده، بعضی هم میگویند گاه کم غذا میخوری!
برخی هم میگویند آهنگ هایی که گوش میدهی را عوض کن ... چیزی گوش بده که همهاش نگه طرف ما همیشه شبه ... یه شب بدخوف ...اما چه مینوان کرد وقتی واقعاً طرف ما همیشه شبه یه شب بدخوف.