یک پردیس

 

اگر بخواهم خلاصه آنچه عین­القضاة فرموده را بیان کنم، می­توانم این­گونه آغاز کنم:

«ای عزیز!‌ این حدیث را گوش دار که مصطفی علیه­السلام گفت هرکه عاشق شود و عشق پنهان دارد و بر عشق بمیرد شهید باشد.

هرچند می­کوشم از عشق درگذرم، عشق مرا شیفته و سرگردان می­دارد، و با این همه، او غالب می­شود و من مغلوب. با عشق کی توانم کوشید!

کارم اندر عشق مشکل می­شود/خان و مانم در سر دل می­شود/هرزمان گویم که بگریزم ز عشق/عشق پیش از من به منزل می­شود»

 

آری، در مورد عشق حقیقی، من هم مانند وی، جز این نشنیده­ام ...

وی این­گونه ادامه می­دهد:

«در عشق قدم­نهادن کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است...»

شاید این اغراق باشد. البته تنها در عشق به خالق این ترکِ مطلقِ خود، محقق می­تواند شود، اما زیباست که در عشق به مخلوق هم، این ترکِ خود، تجلی یابد.

عین­القضاة، امثال مجنون را این­گونه تحریر می­کند:

«ای عزیز! مجنون، صفتی یابد که نام لیلی شنیدن، جان توان باختن، فارغ را از عشق لیلی چه باک و چه خبر! و آن که عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود او را فرض نبود. همه­کس را آن دیده نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود، تا آن دیده یابد که عاشق لیلی شود که این عشق خود ضرورت باشد. کار آن عشق دارد که چون نام لیلی شنود گرفتار عشق لیلی شود. به مجردّ اسم عشق، عاشق­شدن، کاری طُرفه و اعجوبه باشد...حیات از عشق می­شناس و ممات بی­عشق می­یاب...»

 

دو بیت زیبا پس از این آمده که مصراع موردنظر من این باشد:

«...آن لحظه شوم زنده که پیشت میرم...»

 

چه زیبا اشاره می­کند آنجا که می­فرماید «سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقل­ها فزون آید ... دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی ...»

 

«ای عزیز! پروانه قوت از عشق آتش خورد، بی آتش قرار ندارد و در آتش وجود ندارد تا آنگاه که آتش عشق، او را چنان گرداند که همه جهان آتش بیند؛ چون به آتش رسد، خود را بر میان زند. خود نداند فرقی کردن میان آتش و غیرآتش. چرا؟ زیرا که عشق، همه خود آتش است... و عشق قوّتی دارد که چون عشق سرایت کند به معشوق، معشوق همگیِ عاشق را به خود کشد و بخورد. آتش عشق، پروانه را قوّت می­دهد و او را می­پروراند تا پروانه بپندارد که آتش، عاشق پروانه است. معشوق شمع همچنان باترتیب و قوّت باشد، بدین طمع خود را بر میان زند. آتش شمع که معشوق باشد با وی به سوختن درآید تا همه شمع، آتش باشد، نه عشق و نه پروانه. و پروانه بی­طاقت و قوّت...»

 

و چه زیبا دردناک است که من، می­پسندم فراموش­شدن معشوق را، آن زمان که با عین­القضاة هم­دل میشوم که:

«بدایتِ عشقِ به کمال عاشق را آن باشد که معشوق را فراموش کند که عاشق را حساب با عشق است؛ با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وی عشق است و حیات وی از عشق باشد و بی عشق او مرگ باشد. در این حال، وقت باشد که خود را نیز فراموش کند که عاشق وقت باشد که از عشق چندان غصه و درد و حسرت بیند که نه در بندِ وصال باشد و نه غمِ هجران خورد؛ زیرا که نه وصال او را شادی آید و نه از فراق او را رنج و غم نماید. همه خود را به عشق داده باشد...»

 

چون بدین­جا رسیدم، یادم به عبارت یکی از دوستان آمد که گفته­بود «در این عشق، هم من باختم و هم تو؛ پس چه کسی در این میان برنده است؟!»

 

عشق، همه باخت است و زیبایی­اش در همین.

 

  • ۹۲/۰۶/۰۲
  • پردیس

تفکرات من

نظرات  (۱)

اگه کسی بتونه به این مرتبه برسه چرا که نه. یه نگاه به خودم می کنم می بینم من که مردش نیستم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی