- ۹۲/۰۶/۰۲
- ۱ دیدگاه
اگر بخواهم خلاصه آنچه عینالقضاة فرموده را بیان کنم، میتوانم اینگونه آغاز کنم:
«ای عزیز! این حدیث را گوش دار که مصطفی علیهالسلام گفت هرکه عاشق شود و عشق پنهان دارد و بر عشق بمیرد شهید باشد.
هرچند میکوشم از عشق درگذرم، عشق مرا شیفته و سرگردان میدارد، و با این همه، او غالب میشود و من مغلوب. با عشق کی توانم کوشید!
کارم اندر عشق مشکل میشود/خان و مانم در سر دل میشود/هرزمان گویم که بگریزم ز عشق/عشق پیش از من به منزل میشود»
آری، در مورد عشق حقیقی، من هم مانند وی، جز این نشنیدهام ...
وی اینگونه ادامه میدهد:
«در عشق قدمنهادن کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است...»
شاید این اغراق باشد. البته تنها در عشق به خالق این ترکِ مطلقِ خود، محقق میتواند شود، اما زیباست که در عشق به مخلوق هم، این ترکِ خود، تجلی یابد.
عینالقضاة، امثال مجنون را اینگونه تحریر میکند:
«ای عزیز! مجنون، صفتی یابد که نام لیلی شنیدن، جان توان باختن، فارغ را از عشق لیلی چه باک و چه خبر! و آن که عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود او را فرض نبود. همهکس را آن دیده نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود، تا آن دیده یابد که عاشق لیلی شود که این عشق خود ضرورت باشد. کار آن عشق دارد که چون نام لیلی شنود گرفتار عشق لیلی شود. به مجردّ اسم عشق، عاشقشدن، کاری طُرفه و اعجوبه باشد...حیات از عشق میشناس و ممات بیعشق مییاب...»
دو بیت زیبا پس از این آمده که مصراع موردنظر من این باشد:
«...آن لحظه شوم زنده که پیشت میرم...»
چه زیبا اشاره میکند آنجا که میفرماید «سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقلها فزون آید ... دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی ...»
«ای عزیز! پروانه قوت از عشق آتش خورد، بی آتش قرار ندارد و در آتش وجود ندارد تا آنگاه که آتش عشق، او را چنان گرداند که همه جهان آتش بیند؛ چون به آتش رسد، خود را بر میان زند. خود نداند فرقی کردن میان آتش و غیرآتش. چرا؟ زیرا که عشق، همه خود آتش است... و عشق قوّتی دارد که چون عشق سرایت کند به معشوق، معشوق همگیِ عاشق را به خود کشد و بخورد. آتش عشق، پروانه را قوّت میدهد و او را میپروراند تا پروانه بپندارد که آتش، عاشق پروانه است. معشوق شمع همچنان باترتیب و قوّت باشد، بدین طمع خود را بر میان زند. آتش شمع که معشوق باشد با وی به سوختن درآید تا همه شمع، آتش باشد، نه عشق و نه پروانه. و پروانه بیطاقت و قوّت...»
و چه زیبا دردناک است که من، میپسندم فراموششدن معشوق را، آن زمان که با عینالقضاة همدل میشوم که:
«بدایتِ عشقِ به کمال عاشق را آن باشد که معشوق را فراموش کند که عاشق را حساب با عشق است؛ با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وی عشق است و حیات وی از عشق باشد و بی عشق او مرگ باشد. در این حال، وقت باشد که خود را نیز فراموش کند که عاشق وقت باشد که از عشق چندان غصه و درد و حسرت بیند که نه در بندِ وصال باشد و نه غمِ هجران خورد؛ زیرا که نه وصال او را شادی آید و نه از فراق او را رنج و غم نماید. همه خود را به عشق داده باشد...»
چون بدینجا رسیدم، یادم به عبارت یکی از دوستان آمد که گفتهبود «در این عشق، هم من باختم و هم تو؛ پس چه کسی در این میان برنده است؟!»
عشق، همه باخت است و زیباییاش در همین.