- ۹۲/۰۹/۱۲
- ۱ نظر
خدا را دیدم
اما یادم نمی آید کجا
به خاطر ندارم در عطر نفس هایت؛
یا در هُرم لبانت.
خدا را دیدم
اما یادم نمی آید کجا
به خاطر ندارم در عطر نفس هایت؛
یا در هُرم لبانت.
آن گاه که مال من بودی در رویاهایم یک عمر
آن گاه که دیگر دیر شده برایت، برایم
فرصت ها، که جان سپردهاند.
امشب دارم میگریم. میگویند جان انسان، برایش شیرینترین است.
امشب دارم میگریم. برای جانم. از ترس جانم. جانی که تویی.
صدای باران، تنم را میلرزاند از آن روز که دیگر نباشی.
وقتی به دیدارِ شنیدنِ عطر من نمیآیی لبخندی بر لبانم، آرام، میخوابد. سینهخیز به سمت پیشانیام میرود و به مغزم نفوذ میکند. فکر میشوم از نگاه که میترسم. نه از تو؛ که گذشتی؛ عابر. از تو که گذشتی و مرا در آغوشم گذاشتی که میفهمم. که سینهخیز، چشم مینوردد و اشک نمیشود. که خوب میدانستم سرآغازِ پایانِ بیپایان را.
فکر میشوم از نگاه که میترسم. از توکه دنیای منی. از سینهخیزی که چشم نوردد و اشک نشود؛ از تو. از تو که نفسهایم را پیشت گرو گذاشتهام تا بینیاز شوم از نور.
دیگر حرفی برای گفتن نداریم
این سکوتِ بینِ ما، مملو از سخن است
این حرفهایی که نداریم، همه نشانه است
اما نشانهی چه؟ نمیدانم
دستهایم که در دستانت ساکت است و سرد
لبانت که یخ را عادت ندارد
لبانم که خشک شده
بیروح
و دیگر، جایی برایت نیست:
اشک
و اشک به نا امیدی آیا؟
یا
به حرارت کمِ ناباور؟
و دیگر جایی برایت نیست:
غم
و غم به چه؟
به آنچه دیگر نیست؟
به آنچه نبوده است؟
و آنچه که نمیدانم ...
و آنچه فکر میکردم فهمیدهام ...
تو که الف ات را برداشتی،
جایت را، شک پر کرده
شکّی که ماحصلِ هر دلبستن است
شکّی که به معنی پایان یافتنِ اجباری است
شکی که به داشتناش میگریم
و حسرت
به آنچه دارم
مرحلهی پیشبینی شدهای که فرارش میکردم
تا فرار، مرا نگهدارد
و نگهداشته بود بدبخت؛ بی مزد
و کجاست آن فرار اکنون؟
حالم این روزا حال خوبی نیست.
اتوبوس، غمناک ترین مکان دنیاست. زادروزم، تک، در اتوبوس و فکر.
یادم می آید کوچک که بودم، با پدرم می نشستم و در مورد این که چطوری می توان یک چیز رو بین سه نفر طوری تقسیم کرد که به همه مساوی برسد، بحث می کردیم. گاهی کیک، گاهی شکلات، گاهی هم دو زیتون یا دو آبنبات رو بین سه نفر می خواستیم تقسیم کنیم ... این مشکل جدی تری ایجاد می کرد. همیشه نتیجه ای که آخرش می گرفتیم این بود که یک نفر باید خودشو بکشه کنار ...
بله، یک رابطه رو بین سه نفر نمیشه تقسیم کرد، وقتی هنوز الفبا رو نمی دونستم، این نتیجه رو گرفته بودم ...
همین است که کابوس نفر سوم، در آغوشت هم تنهایم نمی گذارد.
سرزنشم نکن.
پشیمونم
از دوستداشتنها و دلبستنهایم،
از تلاشهای بیثمرم برای دلکندن،
از دوستنداشتنهای بدلِ به عادت شده،
از دوستنداشتنهای اشتباه،
از حسرتهایم برای نگاه بودنت،
از نگاههایت به دست بودنم؛
قسم میخورم
به توهمهایمان به بهشتِ عکس،
به بهشتِ وارونهای که ما بود،
به عکس بودنم پسِ ذهن یه پلک،
به پیشِ ذهن بودنش یه زندگی،
به سستیِ سرمستی بوسهی سرخ نخست،
که پشیمونم.
گزینهها روی میزِ مذاکره است.
مذاکره برای صلح
امضای توافق نامهی فقط دوست داشتن
صلح در عشق
راستی! تو میدانی مذاکره در عشق یعنی چه: نوشیدن جام زهرِ دوست داشتن
امضای عهدنامه ترکمانچایِ چشم دوختنمات
وِتوی احساسات و تسلیم شدنِ کشورهایِ چون من
بردهداری مدرنِ نگاهت - و ما جهانسومیهایِ بیمنطقِ خاورِمیانهی نیاز
طرف صحبتم، با هم قطارانی که ستون پنجمت هستند هم هست ...
تو که لیبرالیسم را برای من نامشروع تلقی میکنی و پلورالیسم، تا به حال به گوشت نخورده و من که آنارشیستِ تمامعیارِ درونیاتِ خودمم.
و این جنبش هنوز پابرجاست...