- ۹۲/۰۸/۲۳
- ۰ دیدگاه
دیگر حرفی برای گفتن نداریم
این سکوتِ بینِ ما، مملو از سخن است
این حرفهایی که نداریم، همه نشانه است
اما نشانهی چه؟ نمیدانم
دستهایم که در دستانت ساکت است و سرد
لبانت که یخ را عادت ندارد
لبانم که خشک شده
بیروح
و دیگر، جایی برایت نیست:
اشک
و اشک به نا امیدی آیا؟
یا
به حرارت کمِ ناباور؟
و دیگر جایی برایت نیست:
غم
و غم به چه؟
به آنچه دیگر نیست؟
به آنچه نبوده است؟
و آنچه که نمیدانم ...
و آنچه فکر میکردم فهمیدهام ...
تو که الف ات را برداشتی،
جایت را، شک پر کرده
شکّی که ماحصلِ هر دلبستن است
شکّی که به معنی پایان یافتنِ اجباری است
شکی که به داشتناش میگریم
و حسرت
به آنچه دارم
مرحلهی پیشبینی شدهای که فرارش میکردم
تا فرار، مرا نگهدارد
و نگهداشته بود بدبخت؛ بی مزد
و کجاست آن فرار اکنون؟