- ۹۳/۰۱/۲۶
- ۰ نظر
فکر نکن سکوتم از قدرنشناسی است؛
نپندار فراموش کرده ام؛
من فقط دلم بیشتر گرفته.
یه روزی بود خوب بود ابر نبود.
از خدا که پنهون نیس، از شما چه پنهون ما یه پسرخاله داشتیم، باصفا، یکرنگ، دست و دل باز، اصن راه میرفت شرمنده میکرد مارو حضرت عباسی.
به خدا یه روز نمیدیدیم یه ریز دلتنگ و پرپر میشدیم؛ حالا اینو داشته باش! تا میرسیدیم به هم، بساط جنگ و دعوا وسط پذیرایی خونهی مامانی برپا بود، کشت و کشتار!
گل های میمون پر بود تو باغچهی ما نه؛ مامانی. معجون میساختیم با رزماری و برگ چنار میدادیم داداش کوچیکه بخوره بنده خدا، وامیستادیم ببینیم چی میشه بعدش. مورچه میریختیم تو آب، تست میکردیم. یه صفایی...
یعنی بهت بگم ها، ناکس خان داداش بود برام با ۲۰۰ ساعت اختلاف سنی.
بگذریم! بیا خیره شیم به ابرا، یه نقل دیگه بگم برات.
جونم برات بگه...یه روزی بود ابری شده بود هوا، اما به بارون بعدش دل خوش داشتیم. آخه بارون خوبه، قشنگه، امیده هوای ابریه. (خیره بمون به ابرا همیجور)
یادته تو هم؟ اون روز یادمه دوستی، نافرم ارزش داشت ها! چه خواهرا و برادرا این وسط ستوندیم. چه حالی ...
بعدش نمیدونم چرا بیبارون فقط آتیش گرفتیم. همهچی اصن. از رعد و برق. نه بابا، بگو فقط برق. آخه لامصب رعد هم نداشت بفهمیم قبلش که یه کم دیگه آتیش میگیریم...
هه! ما رو باش به بارون بعد ابر دل صابون زدیم، صاعقه نصیبمون شد خاکستر شدیم!
حالا نمیفهمم؛ بارونه مشکل داشت، ابره مشکل داشت، گلهای میمون مشکل داشتن یا رزماری وسط باغچه؟!
هیچگاه دوستت نداشتم، اما خیلی چیزها آموختم؛ از دوست داشتنت؛ از دوست نداشتنم.
خیلی ممنون؛ آموختی که دوام عشق خیلی کمتر از تصور ماست؛ خیلی کمتر از تخیلات شاعران.
«عشق خشن است و شدید و ناپایدار، دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار»
خیلی ممنون؛ بدون تو، شاید دیرتر به حقیقتِ توخالی این حماقتهای ناپایدار پی میبردم؛ حالا میتوانم به حرفهای اسبق خودم ایمان بیاورم.
همه پشیمانی است؛ خوب است که از ابتدا بدانیم و دانسته خطا کنیم.
اهانتی به عشق وارد نیست، حتی خردهای؛ اما ما انسانها را خوب گول میزند. و چه دلنشین است تقصیر را از گردن انسان ساقط کردن و انداختن گردن عشق!
«عشق یک فریب بزرگ و قوی است، دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق»
خیلی ممنون که یادم میافتد عشق، همان بوی باران روی خاک است؛ خاک را در شیشه بریزی، باران بر رویش جز بوی خنثای گِل، بر آن نمیافزاید. خاک باید در دستت نباشد تا زیبایی بوی باران را حس کنی.
عشق یعنی روزی برای او، دگر روز بی او.
منتظرم گرم شه بیام
هوا رو میگم
سرد شده، نمیشه پاگذاشت بیرون. سوزه
مردن همه ی پرنده ها
منتظرم گرم شه بیام
غذای روی گاز رو میگم
آخه خیلی وقته دست پختم رو لب نزدی
بمیرم برات
منتظرم گرم شه بیام
آب جوش توی سماور رو میگم
قوری رو چایی گذاشتم، دبش، لب سوز
منتظرم یادم بیاد هل دوست داشتی یا دارچین
یا نکنه تو از اوناش بودی که لیمو عمانیِ قوریشون همیشه برقرار بود
قند میخوردی یا مویز ... ؟
منتظرم گرم شه بیام
دستامو میگم
آخه دستات نیست، هست ها، ولی سردتر از دستای منه
منتظرم گرم شه بیام
دستام
که لااقل یکبار من بتونم گرمشون کنم
دستاتُ
منتظرم گرم شه بیام
آبِ سردِ توی لوله های حموم رو میگم
منتظرم گرم شه بیام
دلم رو میگم
نه که دلم گرم نباشه
نه که دلم گرمه
نه که نخوام بیام
فقط منتظر گرم شه بیام.
اکنون، از همیشه شکننده ترم.
اکنون، که همه چیز را از دست داده ام.
هرچه بزرگتر می شوم، بی وفایی روزگار بیشتر در چشمم فرو می رود. حتی بی وفایی دیگران به دیگران برای وفاداری به من هم یعنی زنگ خطر.
هرچه بزرگتر می شوم، می بینم و لمس می کنم که چطور روحم را زیر پا گذاشته ام وقتی فکر می کردم یک لبخند مرا بس و در امانت خیانت روا داشته ام؛ روانم، که امانتی از طرف خداست.
هرچه بزرگتر می شوم، ظرفم پرظرفیت تر نمی شود، تنها ظرفیتم پر می شود.
آدم ها را که مرور می کنم، عمیق می روم در فکر چیزی که زندگی اش کرده ام.
دریغا که اندوه داشتن دارد مرا می کشد. تا جایی که به خاطر دارم، از حسرت نداشتنها بانگ ها برمی خیزد...نه چون من!
دردها را چرا بفهمم؟ خیلی قبل تر، اعتراف کرده بودم...
در زندگی به چای مدیونم.
استرس هایم را بی چشم داشت به دوش کشیده است.
شوریِ ناراحتی هایم را در خود حل کرده است.
بهترین لحظاتم را با عزیزترین هایم همراهم بوده است.
اما، دارم در حق اش کوتاهی می کنم. چندی است همه ی لیوان های چایم از دهن می افتند...
ترسم که بفهمی که چقدر تنهایم/ اینگونه میان جمع و من بیزارم
گفتم که بدانی آنچه در من بوده است/ آن بِه که نفهمی آنچه در دل دارم
این چرخهی معیوب و فرار از تکرار/ چرخ ار نزند نبینی غم بس بارم
آئینهی چهرهات پر از بیمهری/ لب بر لب و شانه گیسوان، دم، بازدم
سردرگمیام دور ز هر خودخواهی/ گر سر زَنَدم توسنیای گویی که من خودخواهم
ای ماه! برون آی و بشوی از خاطر/ مجنونزدگی و از دلت هر یادم
تکیه بر سوز و گدازت غلطی دانسته/ اکنون چه توان کرد بر این حیله چو من باخته ام
گر داد کشم، مویه کنم، حق دارم/ الحق و النصاف که بد اقبالم
از حق بگذر، مرا مقصر تو بدان/ آری منم آن که ازلی شیدایم
و من همیشه قربانی، بد بیاری، بد گمانی، بد بیاری
و من بی لیاقت از لب خند
و توئه پرغرور جنجالی
و من، خور و خواب، به طریق دَد، تنها
و تو، نمیدانم، اما تنها
و چه قدر، کوتاه و اندک، و درد، به فاصله اولین بوسه
تا
آخرین
و اکنون، فهم به گروه واژگان بی معنا؛
انتخابی میان جبر و جبر، و پناه، به آخرین.بوسه.
گریه نکن.
اشکهایت دردی دوا نمی کنند؛ همانگونه که اشکهایم، دردی از درد پاک نکردند، نتوانستند.