- ۹۲/۱۰/۱۰
- ۲ دیدگاه
اکنون، از همیشه شکننده ترم.
اکنون، که همه چیز را از دست داده ام.
هرچه بزرگتر می شوم، بی وفایی روزگار بیشتر در چشمم فرو می رود. حتی بی وفایی دیگران به دیگران برای وفاداری به من هم یعنی زنگ خطر.
هرچه بزرگتر می شوم، می بینم و لمس می کنم که چطور روحم را زیر پا گذاشته ام وقتی فکر می کردم یک لبخند مرا بس و در امانت خیانت روا داشته ام؛ روانم، که امانتی از طرف خداست.
هرچه بزرگتر می شوم، ظرفم پرظرفیت تر نمی شود، تنها ظرفیتم پر می شود.
آدم ها را که مرور می کنم، عمیق می روم در فکر چیزی که زندگی اش کرده ام.
دریغا که اندوه داشتن دارد مرا می کشد. تا جایی که به خاطر دارم، از حسرت نداشتنها بانگ ها برمی خیزد...نه چون من!
دردها را چرا بفهمم؟ خیلی قبل تر، اعتراف کرده بودم...