یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

راستش نمی دانم بعضی آدم ها عصبانی تر و خشن تر شده اند یا من روحیه ام حساس تر.

البته یک جورهایی مطمئنم که من حساس تر نشده ام؛ حتی باور دارم که قوی تر از قبلم. توهین ها را جوری قورت می دهم که طعمشان ته گلویم نماند. از افاده های پوچ و توخالی با ضمیمه کردن یک لبخند تاییدنما می گذرم. از دستورهای بعضی آدم ها که در مقام دستوردهنده قبولشان ندارم خشمگین نمی شوم. قبلن از شنیدن اینکه فلان آدم بی اهمیت مرا قبول دارد آتش می گرفتم؛ اما الان به آن جملات فکر نمی کنم که راحت یادم برود.

انقدر قوی شده ام که نمی گذارم کسی از گریه هایم بو ببرد. دلم که می شکند به روی خودم نمی آورم حتی "دل شکستگی های تو در توی حل نشده" هم خم به ابرویم نمی آورد. وقتی حتی یک کاسه احساس هم در برابر کوه احساسم نمی بینم با یک نفس عمیق سر و ته قضیه را هم می آورم. آخر می دانی؟‌ قوی شده ام.

خلاصه که

من روحیه ام حساس تر نشده؛ همه واقعن جلوی چشمم دارند خشن تر می شوند. همه ش می خواهم لفظ وحشی را به کار ببرم؛ ولی شاید "خشن" بار توهین آمیز کمتری در "ظاهر" داشته باشد!

راهم را، در تنهایی، طولانی میکنم تا یک دفترچه بخرم. دفترچه ای که قرار است تنهایی مرا زودتر بگذراند. مانند پیشینیان وفادارش. البته نه انقدر تراژدیک که دارم بیان می کنم. آنقدرها هم تنها نیستم.

حالا فرض کنیم قرار است "عدم تنهایی" مرا زود بگذراند! تاکید روی زمانش است نه روی چگونگی اش. برای ده روز دفترچه نداشتم و زمان هنوز نگذشته است و امروز ده روز پیش است. عجیب است! از لحظه ای که پول دفترچه را دادم و از مغازه بیرون آمدم شروع شد معجزه اش و زمان روی دور افتاد.

خودکارم را، در تنهاییِ اتوبوس، روی کاغذهای دفترچه سر دادم (تند تند) و نام روزها را ردیف کردم: سه شنبه هشت مهر، چهار سطر فاصله، چهارشنبه نه مهر سه سطر فاصله... راستی! بیست و چند آبان...

نرسیدم تا تهِ زمانی که کار دارم را در دفترچه وارد کنم. آخر دفترچه زمان را زود میگذراند. فرصت نمی دهد.

دفترچه را داخل کیفم گذاشتم و از اتوبوس پیاده شدم.

من بیخبر از سردی دست گل یاس توی باغچه

بیخبر از پارگی درز پتو

بیخبر از اقیانوس

معلق در اقیانوس

جرعه جرعه آب اقیانوس

 

و اقیانوس پر از عشق و نفرت

چقدر منتظر دفترت بودم. یک برگ، دو برگ، سه برگ.

به ازای هر حادثه، هر شادی، هر رخداد مترقبه و غیرمترقبه

خبری از دفتر نبود

 

قهر و گریه و

سکوت و

بعد لبخند و سوگند وفاداری

این لحظه! همین لحظه دقیقن...

دقیقن همین لحظه منتظر دفتر بودم

 

با خنده و حرفهای من در کوچه ی علی چپ و لب تو

چند ثانیه نمیدیدمت

و بعد

دستم را گرفتی و دفتر را با دست دیگرت در دستم گذاش... -- نه نگذاشتی. منتظرش بودم. ولی نگذاشتی. همه اش نگذاشتی و نگذشتی

 

راستی! اگر کسی بگوید از تو می گذرم معنی اش چیست؟

از من می گذرد یا مرا می گذارد و می گذرد؟

راستی! از من گذشتی و گذشتی؟

خوب شد دفتر را در دستم نگذاشتی...

شاید آن وقت سخت تر بود گذشتن  (یا گذشتن؟)

عکست آن قَدَر تلخ می­نگرد که گویی من نیستم

کیستی تو...؟

 

گوش به ستوه است از شنیدن ملغمه ­ی پایان دلت

کیستی تو...؟

 

دست قاصر از دست­ افشانی هیر سیاه­ سپید مرگ

کیستی تو...؟

 

ستون بلندقامتِ شکسته، پر از سکوت

یک من، زیر آوار، غرق در تنهایی

یک من، فاتحه به قبری خالی از مرده

کیستی تو...؟

کیستم من...؟

می خواستم بگم...

دلت نلرزه... خنده های الکی ام برای "همه" است. خوب خوب هایش برای تو. حتی خودت هم نمیفهمی!

دلت نلرزه... همه راه ها را برایت پا درد گرفته ام! حتی نمیدانی!

دلت نلرزه... تمام احساسم را برایت گذاشتم. قسم خوردم! اما نمی شنوی!

که دیگر مهم نیست

که

انقدر تشدید گذاشتم روی تک تک حرفایت که حرفهایت بین من و تو ماند و حرفهایت بزرگ شد و با حرفهایت رفتی! اما هنوز نمیدانی.

دلتنگم، برای تو؛ یا خودم.

  

«من زل می زنم به ماه و
دیوانه می شوم و
کوچه ها را آواز می خوانم و
به سنگ ها لگد می زنم و
بغضم می ترکد
از تو که دور می شوم
کوچه که هیچ!
گاهی اتوبان هم بن بست است
من رودخانه ای را می شناسم
که با دریا قهر کرد
و عاشقانه
به فاضلاب ریخت» (سید مهدی موسوی)

زندگی چیزی شد که لب تاقچه‌ی عادت

از یادمان رفت.

و دوست داشتن از یاد تو.

 

سرخی گونه‌ام از سرخاب است، و چه خوب است که نمی‌دانی

گرنه از درد به رنگ گچ ام و لال.

مثل دیوار، ساکن و بی‌هم‌دم.

 

چشم خشکم، از شعر، خشک‌تر و

تر.

 

امشب‌ها، ماه قشنگ‌ترین است، گرچه نمی‌دانی.

گرچه نمیدانی،

موی را بافتن.

غم درو میکنیم و

تنهایی در سفره تقسیم میکنیم و

غربت را در آغوش یکدیگر لمس میکنیم

 

آرزوهامان برای خود مانده

و مانده

و نا امید

و لبخند

 

اثری نمیبینم از ما، جز درد

و درد

و درد.

 

چشم تا چشم تا چشم هرکه می بینم ضعیف است

انگار گلدانی ست در انتظار شکسته شدن

انگار شیشه نازکی ست در حال فرود

 

دنبال ابرقدرت نمی گردم

حتی یک کوه نمی خواهم

یک ستون مرا بس [و ستونم آرزوست]

 

گویی همه در حال فرو ریختن

چه می خواهیم از جان یکدیگر؟ جان؟

از این همه پوچی چه می جوییم؟ هان؟

 

دلم یک ستون می خواهد [مثل همه های دیگری که دنبال یک ستونند]

برای تکیه کردن

 

دلم یک ستون می خواهد

که به پرواز در آیم و آشیانه

 

دلم یک ستون می خواهد

که روی سرم خرد نشود

 

دلم ستونم را می خواهد، همان ستون همیشگی ام

که بر سفر رفته، جلوی چشمانم نشسته