یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

درخت من هم دیگر شد مثل بقیه‌ی درخت‌ها. سه‌شنبه، هرچه نگاهش کردم هیچ ندیدم.

دیگر هم لازم کسی کمک کند تا به این درخت نگاه کنیم.

شده یکی مثل همه درخت‌های سبز.

آن دیوار آجری که تنها کنارش می‌ایستادم و نگاهت می‌کردم،

حالا دیگر یک دیوار است مثل همه‌ی دیوارها.

آغازش، آغازش کلاسیک و قشنگی بود. مثل کارتون‌های والت دیزنی. مثل فیلم‌های انگلیسی.

«به نام خدایی که او را آفرید

تا پس از مدتها الهام دوباره ای برای نوشتنم باشد...

تمام انگیزه ام همان نگاه بود و لبخندی که ناگاه بر صورتم نقش بست. لبخندی که کم تجربه می شود – و برای من تجربه نشده بود - لبخندی که بر چشمانت در پروسه تشکیل خود ردی از مروارید به جای می گذارد. مرواریدی که تا حدودی چشمت را می سوزاند و همین، در قلبت، ماندگارش می کند.

گاهی به درستی، آن اتفاق، اتفاقی نیست که عوامانه ذهنها بدان معطوف می گردد؛ این آن نگاه کلیشه ایِ شیرین و فرهادی نیست. اصلن بحث سر این مقولات نیست. یک تجربه جدید ... یک تعریف پست مدرن از دوست داشتن.

گاهی همان نگاه، در یک لحظه، تمام دنیایت را رنگی می کند؛ با همان مداد رنگی هایی که وقتی بچه بودی پسرخاله ات – که اصلن نقاشی نمی کشید – یکی اش را داشت و تو دوست داشتی متعلق به تو باشد. حالا بعد از سیزده سال نامنحوس، آن نگاه را با صدتا از آن مدادرنگی ها عوض نمی کنی. نگاهی که پاکی و خلوص را به سمتت پرتاب می کند و تو از اینکه گاهی به اشتباه ملقب به لقب ثقیل «دختر خوب» می شوی، شرمسار می گردی.

نگاهی که وقتی از تو دزدیده می شود، سرت را پایین می اندازی ... در دل آنقَدَر آرزوهای خوب برایش داری که نمی دانی کدام را زودتر به خدا بگویی. هِی به خدا می گویی «نه نه، یه دقه صبر کن ... بذار اول اینو بگم ... نه نه ... این یکی شاید مهم تر باشد برایش ....» اصلن آنقدر هول می کنی که یک جمله ات را هم کامل به خدا نمی توانی بگویی ... و آخرش می رسی به اینکه شاید بهترین آرزو برایش، رسیدن به همه آرزوهایی باشد که دارد – که می دانی همه شان هم لطیف اند – اما دلشوره ... با دلشوره چه می توان کرد؟ دلشوره برخاسته از اینکه نکند به فکر خودش نباشد و آنگونه که شایسته اش است برای خودش آرزو نکند ... ؟

یادم باشد به او گوشزد کنم که سزاوار بهترین هاست.»

 

هنوز پایان نیافته بود. اما زمان پایان فرا رسیده بود. سوت آخر بود. خیلی قبل‌تر.

 

«سخن گفتم چنان چون که نباید ...

رهروی محوی به گفتن، که شنیدنم نشاید ...

باری ...

مویه کردن، نه میسر ...

پشت گریه ناله سردادن، نه ممکن ...

ضیقِ دنیا، سترِ اشکم زیرِ بالشتی که همدم ...

صوتِ پرغم: دوش حمام، اختفای هق هقِ گریه ...

لرزش تن از پریشانیُ ... از درد ... درمانی نه موجود ...

تب، فشار از غصّه ... اما ... طبیبِ تب بُرِ پرمدعایم، نه؛ نه پیدا ...

عادتِ پراشتباهِ ناگزیرم ... سیطره برعمقِ گیتیِّ وجودم ...

نه ارادم که شکستن، بتِ انسانیِ احساس ...

آری آری...این چنینم ...

من هنوزم که هنوزه ... نشکستم.»

 

فقط چند سال دیر فهمیدم.

صبح، نوبت رژ صورتی یک نفره ای بود که معلوم نیس هر روز در گرمای داخل کیفم چه بلایی سرش می آید.
راس ۱۰:۳۰، سر کلاسی رفتم که یک نفره بود. طیف نقره ای تا صورتی سایه ام را داخل تخته کلاس میتوانستم ببینم.
لیوان سفیدم را برداشتم تا چای یک نفره، که همیشه یک نفره بوده، بخورم.
بعد از آن جایی که رفتم، متشکل از میزهای چهارنفره ای بود که طبق قانون باید یک نفر سر هر کدام بنشیند. نهار خوردم.
بعدش شاید باورتان نشود، سوار یک اتوبوس یک نفره شدم و چه شد؟ بدیهتن مشغول سیاه کردن کاغذ... در واقع سیاه کردن پیکسل های گوشی.



در هنگام طی شدن توقف اجباری ده دقیقه ای اتوبوس، کمی آن طرف تر، آقایی در حال صحبت با موبایلش -؟- بود. یادم افتاد چند سال پیش، چنین صحنه ای دیده بودم، با خنده به مادرم گفتم که مامان! یارو داره با خودش حرف میزنه! مادرم گفت نه، داره با موبایلش حرف میزنه، گوشش رو ببین! حالا دیگر نمیدانم این آقایی که من امروز دیدم چرا چیزی توی گوشش نبود و با موبایلش حرف میزد. خوب است که تکنولوژی فاصله ها را کوتاه کرده...! حالا جددی علم آنقدر پیشرفت کرده -؟- که من هرچه نگاه کردم چیزی در گوشش ندیدم و باز او داشت با موبایلش -با کسی- حرف میزد؟!

 

با گذاشتن دوربین عکاسی در حالت ماکرو می‌توان از تنهایی فرار کرد.

هر روز که رکورد روزه‌ی سکوتم را می‌شکنم، بیشتر از تنهایی در میام.

اساسا دنیای مجازی برای انسانهای تنهاست.
امروز، خیلی روز خوبی بود؛ البته تا قبل اینکه از پنجره طبقه ۳، یک درخت زیبا را ببینم که تا به حال ندیده بودم.
دیگر روز خوبی نیست!

اساسا دنیای مجازی برای انسانهای تنهاست.
درختم را به چه کسی نشان بدهم؟
شما درختم را با من ببینید و قسمت کنید...

البته دوست داشتم کنارم بودید و با انگشت نشانتان می‌دادمش. خوشگل‌تر بود.

حیف.

زمزمه‌های دلهره‌های یگ گروه از شدت تناقض اعتقادات،

بدتر از

آرامش درونی کاذب بعضی آدم‌ها و

نگرانی‌های پوچ برخی دیگر

نیست.

میبینی عزیز من؟

دنیاست که می زایدشان. از جهنم که نمی آیند

این کوچولوهای خوشگل و سفید را می‌بینی؟ خوب نگاهشان کن

این‌ها همان عوضی‌هایی هستند که چند سال دیگر زندگی‌ات را به گند می‌کشند.

 

بزرگ که می‌شوند زشت می‌شوند و زندگی ات را پر می‌کنند با زشتیشان -- هیولاها زیادند عزیز جان. ریسک نکن. از هر بیست و پنج نفر، نفر بیست و پنجم که فکر می‌کنی هیولا نیست، سردسته‌ی همه‌شان است.

باز هم یک بیست و پنجم شوم دیگر...

 

بیست و پنجمِ کور، بیست و پنجم عاری از هر سرور...

 

بیچاره روز بیست و پنجم؛ چه گناهی دارد؟ روز که شوم نمی‌شود. روز پاک است. ماییم که شومی خود را می‌چسبانیم به معصومیت روزها. فقط مانده‌ام چه سری است در شوم‌آشوب کردن روز بیست و پنجم. چند بیست و پنج مادر مرده را؟ نمی‌دانم. دیگر سال و ماهش را هم یادم نیست.

 

بیست و پنجمم، شاید هم خوب‌ترین روز آفریده‌ی خدا بودی و من لیاقت خوبی‌ات را نداشتم.

بیست و پنجم چه رنگی است؟ سبز یا خاکستری... شاید هم آبی؟؟ آبیِ تلخ

 

ای شومی بیست و پنجم! دیگه شوم‌تر از اینت نمی‌کنم.

خداحافظ برای همیشه

آخر آخرش هرکسی برای خودش یک جزیره می شود.

هنوز که جزیره نشده ایم، همدیگر را تهدید می کنیم، اشک می ریزیم. اما همه می دانیم که آخرش...

هرچقدر راه را طولانی کنیم که به خط پایان نرسیم، هرچقدر راه را پیچ در پیچ و آرام طی کنیم باز هم می رسیم.

آخر آخرش همه جزیره می شویم. جزیره ها آن قدر فاصله دارند که حتی نگاه خصمانه هم بینشان موضوعیت ندارد، چه رسد به سطوح دیگر نگاه...

آخرش همه جز جزایر نیستیم.

تا آب بالا بیاید و برویم زیر آب.

من کوچک، توئه بزرگ و حتی او ها.