- ۹۲/۱۲/۲۴
- ۱ دیدگاه
یه روزی بود خوب بود ابر نبود.
از خدا که پنهون نیس، از شما چه پنهون ما یه پسرخاله داشتیم، باصفا، یکرنگ، دست و دل باز، اصن راه میرفت شرمنده میکرد مارو حضرت عباسی.
به خدا یه روز نمیدیدیم یه ریز دلتنگ و پرپر میشدیم؛ حالا اینو داشته باش! تا میرسیدیم به هم، بساط جنگ و دعوا وسط پذیرایی خونهی مامانی برپا بود، کشت و کشتار!
گل های میمون پر بود تو باغچهی ما نه؛ مامانی. معجون میساختیم با رزماری و برگ چنار میدادیم داداش کوچیکه بخوره بنده خدا، وامیستادیم ببینیم چی میشه بعدش. مورچه میریختیم تو آب، تست میکردیم. یه صفایی...
یعنی بهت بگم ها، ناکس خان داداش بود برام با ۲۰۰ ساعت اختلاف سنی.
بگذریم! بیا خیره شیم به ابرا، یه نقل دیگه بگم برات.
جونم برات بگه...یه روزی بود ابری شده بود هوا، اما به بارون بعدش دل خوش داشتیم. آخه بارون خوبه، قشنگه، امیده هوای ابریه. (خیره بمون به ابرا همیجور)
یادته تو هم؟ اون روز یادمه دوستی، نافرم ارزش داشت ها! چه خواهرا و برادرا این وسط ستوندیم. چه حالی ...
بعدش نمیدونم چرا بیبارون فقط آتیش گرفتیم. همهچی اصن. از رعد و برق. نه بابا، بگو فقط برق. آخه لامصب رعد هم نداشت بفهمیم قبلش که یه کم دیگه آتیش میگیریم...
هه! ما رو باش به بارون بعد ابر دل صابون زدیم، صاعقه نصیبمون شد خاکستر شدیم!
حالا نمیفهمم؛ بارونه مشکل داشت، ابره مشکل داشت، گلهای میمون مشکل داشتن یا رزماری وسط باغچه؟!