یک پردیس

یک چیزی در زندگی‌ام کم است. یک قطعه از درونم انگار گم شده. شاید هم هرگز نبوده. در هر حال، یک جای خالی درون قلبم/زندگی‌ام/ذهنم احساس می‌کنم. گاهی این جای خالی، به کوچکی یک حفره می‌شود و گاه، مانند چاه عظیمی مرا می‌بلعد.

قلقش دستم آمده که کِی بزرگ و کوچک می‌شود؛ چگونه مدیریت می‌شود؛ مثل یک بیماری مزمن که درمان ندارد؛ اما تا زمانی که داروهایت را به موقع مصرف کنی و پرهیز داشته باشی اوضاع وخیم نمی‌شود.

من اما دنبال راه‌‌حلی اساسی هستم. مدیریت این حفره‌ی درونی راضی‌ام نمی‌کند. می‌خواهم پُرَش کنم.

گام اول قطعا شناختن ماهیت این حفره است. چرا این حس را دارم؟ عشق؟ هدفِ والاتر؟ خانواده؟

به پردیسِ چند ماه پیش غبطه می‌خورم. به هر طرف که نگاه می‌کردم، خوش‌رنگ بود. رنگارنگ با اکلیل طلایی. یاد لاک‌هایی که با عشق به ناخن‌هام می‌زدم می‌افتم و می‌بینم انسان وقتی به خودش نمی‌رسد، معنی‌اش واقعا این است که زندگی را رها کرده. خنده‌دار باشد شاید اما یادم است در اوج شلوغی و کارهای دانشگاه، شب می‌نشستم وسط اتاقم و با آرامش لاک می‌زدم و از این کار لذت می‌بردم. یا از برف. خدای من برف پارسال چنین روزی، واقعا زیبا بود. کاش واژه‌ی قوی‌تری از «زیبا» داشتم برای توصیف آن شب.

شاید واقعا دچار افسردگی شده‌ام؛ که باعث شرمساری نیست. کمک گرفتن هم همین‌طور. در هر صورت، اگر تشخیصش داده شود، با سر برای درمان خودم خواهم شتافت. اگر هم تشحیص داده شود که چنین نیست، باز هم باید برای خودم چاره‌ای بیندیشم. 

دقیق به خاطر ندارم که پیش‌تر چگونه با استرس کنار می‌آمدم. اکنون برای بار هزارم است که امتحان سختی دارم ولی هیچ‌وقت برای یک امتحان مثل الان درمانده و مضطرب نبوده‌ام. احساس می‌کنم نگرانی‌ام بیش از حد معقول است. البته مشکل اصلی این است که همه‌چیز برایم ترسناک‌تر، سخت‌تر و بزرگ‌تر از قبل به نظر می‌آید. و خودم، کوچکتر از قبل.

اگر این امتحان‌ها را هم کنار بگذاریم، حسم طوری است که گویی دنیا به سر آمده. اول فکر می‌کردم دچار احساس پوچی شده‌ام. اما نه: حرف دل من این نیست که «همه‌ی این‌ها که چه؟» بلکه این است که چه هدفی برای خودم تعریف کنم. اصلا این همه انگیزه را پیش از این از کجا می‌آوردم؟ آن همه آرامش ماحصل چه بود که دیگر نیست؟

پر از ترس‌های ریز و درشتم که نمی‌گذارند خوابم ببرد. ترس‌هایی که خیلی‌هایشان بسیار بی‌معنی هستند و ترسیدن از آن‌ها بسیار معنی‌دار.

پس از سال‌ها دانش‌آموز و دانش‌جو بودن، حالا از درک نکردنِ درس سر کلاس فردا می‌ترسم. یا از اینکه خسته باشم و نتوانم چنان که باید در کار گروهی‌مان ایده‌های خوب داشته باشم.

از اینکه دو امتحان مهم دارم در دو هفته آینده وحشت دارم با اینکه پیش از این بارها و بارها امتحان‌های سخت‌تر داشته‌ام.

از اینکه یک قطعه لباس می‌خواهم بخرم و نتوانسته‌ام اندازه‌ی خودم را پیدا کنم کلافه هستم.

از اینکه دارم بعد از اتمام امتحاناتم به سفر می‌روم مضطربم. از زمانی که برای آغاز و پایان سفرم هم انتخاب کرده‌ام دل‌چرکینم. پیش از اینکه بلیت بگیرم، به علت برنامه‌شدن نگران بودم و حالا به خاطر برنامه داشتن.

بابت تمام زلزله‌های ایران می‌ترسم. بابت اینکه عزیزی را از دست بدهم می‌ترسم. از اینکه فراموش شوم و در دنیای به این بزرگی و بی در و پیکری تنها بمانم می‌ترسم. اکنون که تنها به صورت فیزیکی تنها هستم، همه‌چیز عجیب است؛ چه رسد به اینکه...

ترس انگار با خودش ناشکری هم می‌آورد. برای همه‌ی چیزهای خوبی که در زندگی با تلاش کسب کرده‌ام یا خدادادی دارم به جای اینکه خوشحال باشم می‌ترسم و گاهی با خودم می‌گویم اگر هیچ‌کدام را نداشتم بهتر بود شاید. چون حتی طاقت تصور از دست دادنشان را هم ندارم.

از اینکه بلد نیستم چطور به استرس خودم غلبه کنم می‌ترسم. از اینکه نکند این حجم استرس بی‌معنی که دارم سلامتی‌ام را به خطر بیندازد هم می‌ترسم. هر وقت یادم می‌افتد که چقدر محبت در نزدیکی‌ام کم است شوکه می‌شوم.

بابت اینکه خیلی از ترس‌هایم بی‌مفهوم و بسیار پیش پا افتاده هستند نیز می‌ترسم. این ترس‌ها برایم توجیهی ندارند.

همه‌ی فعالیت‌ها و اتفاقات روزمره و غیر روزمره در نظرم بسیار مهیب و بزرگ می‌آید. انگار دارم در یک فیلم ترسناک زندگی می‌کنم که صدای بسته شدنِ در، به جای اینکه تنها صدایِ بسته شدن در باشد، پیام‌آورِ یک سلسه بلا و مصببت باشد که بر سر یک دختربچه‌ی تنها می‌آید.

امید، می‌دانم که جایی در این نزدیکی‌ها، حالا شاید یه کم دورتر از جایی که الان دست من می‌رسد، هست. اما من گمش کرده‌ام.

برایم این‌جا «عشق» از هر چیزی دورتر به نظر می‌رسد؛ حتی دورتر از تهران. نه کسی از آن سخن می‌گوید و نه کسی از آهنگ عاشقانه‌ای می‌گرید. شعرِ عاشقانه معنای خاصی ندارد و نگاه‌های دزدکیِ در عینِ خجالت، مالِ سیاره‌ی دیگری است.

باران، قشنگ است اما قدم زدن زیر آن، لب‌تر کردن برای عاشقی نیست؛ صرفا قدم زدن زیر باران است.

بوی درخت‌های خیس خورده، بوی خاطره‌ی اولین‌باری را که دستانش را گرفتی یادآور نمی‌شود؛ بلکه فقط بوی درختان خیس خورده را می‌دهد.

انتهای آن بن‌بستِ تاریک از انبوه درختان سر فرود آورده، جایی نیست که ساعتی از هیایوی شهر به آن پناه آوردیم؛ تنها یک بن‌بست است که شهرداری در روشن کردن آن کوتاهی کرده است.

تک‌تک، همه‌ی «ناعاشقانه»های این شهر را دارم پیدا می‌کنم. البته ناعاشقانه هم بد چیزی نیست؛ همان چیزهایی است که شاید، روزی، کسی از سیاره‌ی دیگری بیاید و با هم آن‌ها را تبدیل به عاشقانه‌ها کنیم.

خسته نیستم. اما متعجم. از اینکه هنوز زنده‌ام و زندگی می‌گذرانم.

درونم حس عجیب و متناقضی را تجربه می‌کنم. هم دلتنگ تهرانم و هم دارم به خیابان‌های این شهر جدید علاقمند می‌شوم.

هم از «بزرگ شدن» لذت می‌برم و سعی می‌کنم از «جوانی‌‌ام» نهایت بهره را ببرم و تا می‌توانم به تجربیات و دانسته‌هایم بیفزایم و هم اینکه از «بزرگ شدن» می‌ترسم و دلم همان پردیس کوچولو را می‌خواهد که هیچ مسئولیت بزرگی روی دوشش نداشت.

هم اینکه از مستقل شدنم خوشحالم و هم اینکه دلم برای اینکه روی کاناپه با پدر و مادرم بنشینم و سریال طنز آبکی کانال ۳ را ببینم تنگ شده است؛ حتی دلم می‌خواهد از مادرم برای خریدن فلان پولیور اجازه بگیرم.

اما خب... می‌دانم که در مرحله‌ی گذار هستم. این حال، می‌گذرد...

آدم بزرگ که می‌شود، اگر بخواهد مستقل شود، تا درصدی محکوم به تنهایی است تا زمانی که موفق شود همدمی برای خودش پیدا کند. گشتن به دنبال همدم هم مانند گشتن دنبال خوشبختی است. گشتنی نیست؛ به زور پیدا نمی‌شود. یادم می‌آید خوشبختی را پیدا کرده بودم. خوشبختی هم مثل همدم است؛ هوایش را که کم داشته باشی، از هوایت کم می‌شود.

چراغ امیدم، به هزاران هزار تجربه‌ی ریز و درشت و یاد گرفتن‌های هر روزه روشن است. می‌دانم که پس از پشت سر گذاشتن دوران محکومیتم به تنهایی، خوشبختی خواهد آمد. (یا من قدم به خوشبختی خواهم گذاشت.)

امروز، در برنامه‌ای شرکت کردم که در مورد ایران بود و در نتیجه اکثر شرکت‌کنندگان ایرانی بودند. تنها امیدم این بود که با ایرانی‌هایی در این‌جا آشنا شوم.

بیان ریز به ریز جزییاتی که رویت کردم خارج از حوصله‌ من و شما است؛ اما عجیب‌ترین نکاتی که می‌توانم ذکر کنم این‌ها هستند:

من از ابتدا که آمدم این‌جا، با هیچ فرد ایرانی‌ای به طور جدی در تعامل نبوده‌ام. انتظارم این بود که درک متقابلم از ایرانی‌هایی که در آن برنامه می‌بینم زیاد باشد. اما آن‌چه حیرتم را برانگیخت، این بود که نه با ایرانی‌هایی که ۴-۵ سال است اینجا بوده‌اند توانستم ارتباط برقرار کنم و نه ایرانی‌هایی که ۲۰-۳۰ سال است اینجا هستند.

نکته‌ی دیگری که برایم تکان‌دهنده بود، میزان «گرمی» ‌آدم‌ها بود. در مقایسه با تمام برنامه‌هایی که در اینجا شرکت کرده‌ام، در این برنامه از همه بیشتر احساس غریبی کردم. حیرت‌زده شدم؛ اما در ته قلبم هم می‌دانستم که جامعه‌ی ایرانی، خیلی پذیرای ایرانی‌ها نیست! چرا ما ایرانی‌ها فکر می‌کنیم گرم‌ترین و به اصطلاح welcoming ترین‌هاییم؟ آنچه من در مدت اقامتم در اینجا دیده‌ام، دقیقا برخلاف این بوده است. گمان نمی‌کنم که دیگر مایل باشم در هیچ برنامه‌ی ایرانی‌ای در اینجا شرکت کنم.

زندگی خوب است؛ یعنی مشکلی ندارم. تنها زندگی کردن، داشتن آپارتمان مستقل از آن‌چه فکر می‌کردم ساده‌تر و جالب‌تر است. خصوصا برای من که حتی از تمیزکردن و مرتب کردن خانه هم لذت می‌برم.

دوستانی جدیدی پیدا کرده‌ام که تا این‌جا احساس خوبی نسبت بهشان دارم. تفریحات کوچکی هم با دوستانم در کنار درس و پژوهش دارم.

اما، به طرز بی‌سابقه‌ای احساس پوچی به مغزم رخنه کرده. بله. روز هفتادم است. روز هفتادم از حداقل ۱۸۲۵ روز. البته طرز صحیح نگاه کردن به زندگی شمردن روزها نیست. ولی در این وضعیت، دانشجوی ایرانی با ویزای یکبار ورود، به نوعی یک شبه-زندانی است در آمریکا.

احساس پوچی‌ام، از بعضی از آدم‌هایی است که دیده‌ام در این مدت. روزهای زیادی است که یک فرد ایرانی ندیده‌ام و حضوری فارسی حرف نزده‌ام.

احساس پوچی‌ام، به خاطر این است که مدت‌هاست یک مکالمه‌ی عمیق هم نداشته‌ام. منظورم سخن گفتن از عرفان نیست. بلکه منظورم مکالمه‌ی حقیقی است.

به احساسات خودم اعتماد و اعتنا نمی‌کنم؛ چرا که دلتنگی می‌تواند مغز آدم را تحت تاثیر قرار دهد. حرف‌هایی که می‌زنم، شاید خیلی واقعی نیست. تنها احساسی که به آن اعتماد می‌کنم، ترسی است که چند روز است مرا فراگرفته: ترس از سطحی شدن.

از لحظه‌ای که پایم را در فرودگاه امام خمینی گذاشتم، که می‌شود روز ۲۸ مرداد، می‌خواستم بنویسم. هر لحظه و هر روز دلم می‌خواسته که بنویسم. اما هر روز از چیز دیگری. یک روز از سختی‌ها یک روز از پوچی‌ها یک روز از قشنگی‌ها یک روز از موضوعاتی از قبیل کلاس‌ها و دانشگاه.

اما انقدر موضوعات زیادی برای نوشتن وجود دارد که نمی‌دانم از کجا آغاز کنم. اما این را -بدون نوشتن آنچه باید بنویسم- نوشتم که دستم گرم شود برای آغاز دوباره‌ی نوشتن...