- ۹۶/۰۹/۰۸
- ۰ دیدگاه
خسته نیستم. اما متعجم. از اینکه هنوز زندهام و زندگی میگذرانم.
درونم حس عجیب و متناقضی را تجربه میکنم. هم دلتنگ تهرانم و هم دارم به خیابانهای این شهر جدید علاقمند میشوم.
هم از «بزرگ شدن» لذت میبرم و سعی میکنم از «جوانیام» نهایت بهره را ببرم و تا میتوانم به تجربیات و دانستههایم بیفزایم و هم اینکه از «بزرگ شدن» میترسم و دلم همان پردیس کوچولو را میخواهد که هیچ مسئولیت بزرگی روی دوشش نداشت.
هم اینکه از مستقل شدنم خوشحالم و هم اینکه دلم برای اینکه روی کاناپه با پدر و مادرم بنشینم و سریال طنز آبکی کانال ۳ را ببینم تنگ شده است؛ حتی دلم میخواهد از مادرم برای خریدن فلان پولیور اجازه بگیرم.
اما خب... میدانم که در مرحلهی گذار هستم. این حال، میگذرد...