- ۹۶/۰۹/۱۰
- ۰ دیدگاه
برایم اینجا «عشق» از هر چیزی دورتر به نظر میرسد؛ حتی دورتر از تهران. نه کسی از آن سخن میگوید و نه کسی از آهنگ عاشقانهای میگرید. شعرِ عاشقانه معنای خاصی ندارد و نگاههای دزدکیِ در عینِ خجالت، مالِ سیارهی دیگری است.
باران، قشنگ است اما قدم زدن زیر آن، لبتر کردن برای عاشقی نیست؛ صرفا قدم زدن زیر باران است.
بوی درختهای خیس خورده، بوی خاطرهی اولینباری را که دستانش را گرفتی یادآور نمیشود؛ بلکه فقط بوی درختان خیس خورده را میدهد.
انتهای آن بنبستِ تاریک از انبوه درختان سر فرود آورده، جایی نیست که ساعتی از هیایوی شهر به آن پناه آوردیم؛ تنها یک بنبست است که شهرداری در روشن کردن آن کوتاهی کرده است.
تکتک، همهی «ناعاشقانه»های این شهر را دارم پیدا میکنم. البته ناعاشقانه هم بد چیزی نیست؛ همان چیزهایی است که شاید، روزی، کسی از سیارهی دیگری بیاید و با هم آنها را تبدیل به عاشقانهها کنیم.