یک پردیس

پر از ترس‌های ریز و درشتم که نمی‌گذارند خوابم ببرد. ترس‌هایی که خیلی‌هایشان بسیار بی‌معنی هستند و ترسیدن از آن‌ها بسیار معنی‌دار.

پس از سال‌ها دانش‌آموز و دانش‌جو بودن، حالا از درک نکردنِ درس سر کلاس فردا می‌ترسم. یا از اینکه خسته باشم و نتوانم چنان که باید در کار گروهی‌مان ایده‌های خوب داشته باشم.

از اینکه دو امتحان مهم دارم در دو هفته آینده وحشت دارم با اینکه پیش از این بارها و بارها امتحان‌های سخت‌تر داشته‌ام.

از اینکه یک قطعه لباس می‌خواهم بخرم و نتوانسته‌ام اندازه‌ی خودم را پیدا کنم کلافه هستم.

از اینکه دارم بعد از اتمام امتحاناتم به سفر می‌روم مضطربم. از زمانی که برای آغاز و پایان سفرم هم انتخاب کرده‌ام دل‌چرکینم. پیش از اینکه بلیت بگیرم، به علت برنامه‌شدن نگران بودم و حالا به خاطر برنامه داشتن.

بابت تمام زلزله‌های ایران می‌ترسم. بابت اینکه عزیزی را از دست بدهم می‌ترسم. از اینکه فراموش شوم و در دنیای به این بزرگی و بی در و پیکری تنها بمانم می‌ترسم. اکنون که تنها به صورت فیزیکی تنها هستم، همه‌چیز عجیب است؛ چه رسد به اینکه...

ترس انگار با خودش ناشکری هم می‌آورد. برای همه‌ی چیزهای خوبی که در زندگی با تلاش کسب کرده‌ام یا خدادادی دارم به جای اینکه خوشحال باشم می‌ترسم و گاهی با خودم می‌گویم اگر هیچ‌کدام را نداشتم بهتر بود شاید. چون حتی طاقت تصور از دست دادنشان را هم ندارم.

از اینکه بلد نیستم چطور به استرس خودم غلبه کنم می‌ترسم. از اینکه نکند این حجم استرس بی‌معنی که دارم سلامتی‌ام را به خطر بیندازد هم می‌ترسم. هر وقت یادم می‌افتد که چقدر محبت در نزدیکی‌ام کم است شوکه می‌شوم.

بابت اینکه خیلی از ترس‌هایم بی‌مفهوم و بسیار پیش پا افتاده هستند نیز می‌ترسم. این ترس‌ها برایم توجیهی ندارند.

همه‌ی فعالیت‌ها و اتفاقات روزمره و غیر روزمره در نظرم بسیار مهیب و بزرگ می‌آید. انگار دارم در یک فیلم ترسناک زندگی می‌کنم که صدای بسته شدنِ در، به جای اینکه تنها صدایِ بسته شدن در باشد، پیام‌آورِ یک سلسه بلا و مصببت باشد که بر سر یک دختربچه‌ی تنها می‌آید.

امید، می‌دانم که جایی در این نزدیکی‌ها، حالا شاید یه کم دورتر از جایی که الان دست من می‌رسد، هست. اما من گمش کرده‌ام.

  • ۹۶/۰۹/۱۵
  • پردیس

تفکرات من

نظرات  (۱)

«هر وقت یادم می‌افتد که چقدر محبت در نزدیکی‌ام کم است شوکه می‌شوم.»
من نیز دو هفته پیش داشتم به این فکر می‌کردم و حقیقتا شوکه شدم.
راه‌ حل چیست؟!
پاسخ:
برای دریافت محبت، راهی جز محبت کردن وجود ندارد! انگار اول باید محبت کردن را یاد گرفت. مانند همان داستان مرغ و تخم‌مرغ است!
در هر صورت باید از جایی محبت کردن آغاز شود. یا من باید محبت را آغاز کنم و محبت ببینم یا اینکه فرد دیگری این زنجیره را با محبت کردن به من آغاز کند. برنده‌ی این مسابقه، کسی است که زنجیره را شروع می‌کند؛ چون او می‌شود سرگروه محبت!

اما من هنوز نتوانسته‌ام در این زندگی جدیدم، کسی را بیابم که بتوانم سرگروه محبت شوم. خوش به سعادت کسانی که توانسته‌اند...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی