- ۹۶/۰۹/۱۷
- ۳ دیدگاه
دقیق به خاطر ندارم که پیشتر چگونه با استرس کنار میآمدم. اکنون برای بار هزارم است که امتحان سختی دارم ولی هیچوقت برای یک امتحان مثل الان درمانده و مضطرب نبودهام. احساس میکنم نگرانیام بیش از حد معقول است. البته مشکل اصلی این است که همهچیز برایم ترسناکتر، سختتر و بزرگتر از قبل به نظر میآید. و خودم، کوچکتر از قبل.
اگر این امتحانها را هم کنار بگذاریم، حسم طوری است که گویی دنیا به سر آمده. اول فکر میکردم دچار احساس پوچی شدهام. اما نه: حرف دل من این نیست که «همهی اینها که چه؟» بلکه این است که چه هدفی برای خودم تعریف کنم. اصلا این همه انگیزه را پیش از این از کجا میآوردم؟ آن همه آرامش ماحصل چه بود که دیگر نیست؟