- ۹۶/۰۸/۰۸
- ۲ دیدگاه
زندگی خوب است؛ یعنی مشکلی ندارم. تنها زندگی کردن، داشتن آپارتمان مستقل از آنچه فکر میکردم سادهتر و جالبتر است. خصوصا برای من که حتی از تمیزکردن و مرتب کردن خانه هم لذت میبرم.
دوستانی جدیدی پیدا کردهام که تا اینجا احساس خوبی نسبت بهشان دارم. تفریحات کوچکی هم با دوستانم در کنار درس و پژوهش دارم.
اما، به طرز بیسابقهای احساس پوچی به مغزم رخنه کرده. بله. روز هفتادم است. روز هفتادم از حداقل ۱۸۲۵ روز. البته طرز صحیح نگاه کردن به زندگی شمردن روزها نیست. ولی در این وضعیت، دانشجوی ایرانی با ویزای یکبار ورود، به نوعی یک شبه-زندانی است در آمریکا.
احساس پوچیام، از بعضی از آدمهایی است که دیدهام در این مدت. روزهای زیادی است که یک فرد ایرانی ندیدهام و حضوری فارسی حرف نزدهام.
احساس پوچیام، به خاطر این است که مدتهاست یک مکالمهی عمیق هم نداشتهام. منظورم سخن گفتن از عرفان نیست. بلکه منظورم مکالمهی حقیقی است.
به احساسات خودم اعتماد و اعتنا نمیکنم؛ چرا که دلتنگی میتواند مغز آدم را تحت تاثیر قرار دهد. حرفهایی که میزنم، شاید خیلی واقعی نیست. تنها احساسی که به آن اعتماد میکنم، ترسی است که چند روز است مرا فراگرفته: ترس از سطحی شدن.
- ۹۶/۰۸/۰۸