یک پردیس

تو کیستی؟

 

تنها سهمِ آشناییِ من از تو، نگاهت؛ رایحه‌­ات؛ نوازش‌­هایت.

 

می­‌توانم قلبم را فراموش کنم که از کف داده‌­ام؛

می­‌توانم لبانت را فراموش کنم که تنها گل­خندهایش نصیب من بود؛

می­‌توانم اشک‌­هایم را فراموش کنم که در تلاقی نگاهم با نگاهت می‌­بارید؛

و دست­‌هایم را که در هرم دستانت می‌­لرزید.

 

اما چگونه چشمانت را فراموش کنم، چشمانی که با من حرف داشت، خالی از هیاهو، در آوای سکوت.

چگونه چشمانی را فراموش کنم که به لب­‌های من گره می‌­خورد و گنجشک قلبم را به تکاپو وا می‌­داشت؟

چگونه حرمت خاطره‌­هایم با پلک‌­هایت را بشکنم؛ چطور خطوط کنار چشمانت را - وقتی می­‌خندیدی - به دیگری بسپارم؟

 

چشم‌­هایم برای تو، اما چشمانت را از من نگیر.

چندی است در اثناء هرچه می­خوانم و می­بینم و می­شنوم، به دنبال آن­ام که دریابم چگونه عشقی مورد­پسند من است - من که فقط به «ایده­آل» میاندیشم و «نقصان» برایم پذیرفتنی نیست. انسان را «ممکن­الخطا» میدانم؛ نه «جایزالخطا». چند ساعت قبل، آنگاه که «تمهیداتِ» «عین­القضاة همدانی» را تورق می­کردم، اندیشیدم که وی عشق سازگارِ طبع مرا تشریح کرده؛ و سرانجام یافتم. نتوانستم راحت از آن بگذرم.

بزرگراه یادگار امام

شیشه­ی اتوبوس - کدر و کثیف

رنگ سبز بوته­­هایی که شهرداری کاشته و رنگ خاک­هایی که کسی چیزی توش نکاشته

بیلبورد بزرگِ بیمه ما ... کاش روح را هم می­شد بیمه کرد

می­گویند از سخت­گیری زیاده، بعضی هم می­گویند گاه کم غذا می­خوری!

برخی هم می­گویند آهنگ هایی که گوش می­دهی را عوض کن ... چیزی گوش بده که همه­اش نگه طرف ما همیشه شبه ... یه شب بدخوف ...اما چه می­نوان کرد وقتی واقعاً طرف ما همیشه شبه یه شب بدخوف.

 

دل، دیگر هیچ دوستی را نخواستن. حتی یک دوست. حتی تو. حتی او.

نداشتنِ حتی دیگر یک دوست. سبک. رها. بی غل و غش.

هیچ معنیٰ نداشتنِ تلاقیِ نگاه با نگاهش. سفید. پاک. بی بو.

انتظار هیچ­کس را نکشیدنِ دل. دل در انتظارْ نداشتن. بی انتظار. بی انتظار. بی انتظار.

تاوانِ از دست­دادن دوست، نفسِ عمیقِ سوزناکِ خلاص­شدن. سوزناک. خنثی. بی­تفاوت.

ابروی بالای چشمتْ اشاره­شدن از غیر، حرام. و خودت برای خودت هیچ. بلاعقایدت به زبان برده­شدن جرم. خود متناقض نشستن بر افکار.

×××

او غرق در من و من، خود در ساحلِ خویش به نظاره ایستاده خودم را در جستجوی یک قطره آشنا.

سلام کردن به دود سیگارها.

درک­شدن حکمت روزه سکوت.

 

کیستی که من

      این­گونه

            به اعتماد

نام خود را

      با تو می­گویم

کلید خانه­ام را

      در دست­ات می­گذارم

نان شادی­هایم را

      با تو قسمت می­کنم

به کنارت می­نشینم و

      بر زانوی تو

            این­چنین آرام

                  به خواب می­روم؟

×××

کیستی که من

      این­گونه به­جد

            در دیار رویاهای خویش

                  با تو درنگ می­کنم؟

احمد شاملو

آیدا در آینه

۲۹ اردیبهشت ۱۳۴۲

 

 

من اگر مرد بودم ...

عطش احساسات بی­مرزم را به روح زنی با نگاه نافذ - نافذ فقط برای من - تزریق می­کردم.

از چشم­هایش، عمق حیا را می­ربودم و در صندوفی محبوس می­کردم تا شرمش را در آغوش من فراموش کند.

اکسیژن نفسش را در یک بطری برای دم مرگم کنار می­گذاشتم.

روی دست­هایم بلندش می­کردم و از کنار درخت­های انار گذر می­کردیم و در بوته­های انگور مست می­شدیم.

دانه دانه، پوست انجیرها را برایش می­کندم که نکند لبش به آن حساسیت داشته باشد.

آنقدر نگرانش بودم که کابوس مرا از خواب می­برید؛ چشم می­گشودم؛ لبخندش بر رویای شیرینش را به نظاره می­نشستم و خدای را سپاس می­گفتم ...

 

... اما، من مرد نیستم. همان بهتر که هرکس سرجای خود نشیند ...

... من همان­ام که فیلم عاشقانه می­بینم بیش­تر خنده­ام می­گیرد ...

 

به قول دوستی، "مردی و نامردی، جنسیت سرش نمی­شود، معرفت که نداشته باشی، نامردی

 

گم شوم  در آغوشت؛

کل دنیا بسیج شوند؛

پیدایم نکنند.

غرق باشی بین خوشحالی و غم ...

سردرگم میان تصمیم­ها ... برق چشم­ها ... اخم­ها ...

ندانی از گفتن پشیمان باشی یا از نگفتن ...

حالت تهوع­ات این بارهم از اضطراب باشد ...

چشمانت را بخواهی ببندی ... از ترس سرازیر­شدن اشک­هایت نتوانی ...

دلی شکسته باشی و دل­شکسته باشی ...

در عین تنها نبودن، تنهایی دلیل غم­ات باشد ...

بالاخره چشمانت را ببندی ...

اشکت گونه­هایت را خیس کند؛ بغلتد روی لبت؛ شوری­اش سهم دهانت شود ...

تنت بلرزد ... به مادرت بگویی از سرماست ... دروغ نگفته باشی ... سرمای درونت را هدف گرفته باشی ...

اشک گونه­هایت را خیس کند؛ بیفتد روی دل­نوشته­ات ... به چاپ شومینه برسانی­اش ...

دلن­وشته­های قدیمی­ات را بخوانی ... ببینی راست می­گویند که تاریخ عبرت است ... کاش تاریخ زندگی خودت را زودتر مرور کرده­بودی ...

بخواهی اشکت گونه­اش را خیس کند ... اما فقط نصیب جاده­ای شود که تو را از او فرسنگ­ها دور انداخته ...

زیر چشمت خط چشم بکشی ... با این که زشتت می کند ... که حواست باشد اشک نریزی ...

زندگی آرامت را آوار کند روی سرت ... با نگاهش و صدایش و لبخندش ...

همه چیز را دگرگونه کنی ... درست و غلط ... به هرچیزی متوسل شوی تا زندگی­ات را باز بسازی ... نتوانی ...

محلول قرص و سم به کارت نیاید ...

فریاد بزنی ... صدایت را نشنوی ... صدایش گوش­هایت را پر کرده­باشد ... گوش­هایت را بشویی ... پاک نشوند ... گوش هایت را ببرّی ... به مغزت نفوذ کنند ...

 خواب­های پریشانت را همواره جدی بگیری ... خواب­هایت سلطان­ات شوند ... فروید بخوانی که ازشان سر در بیاوری ... بیشتر سردرگم شوی ...

بنگری ببینی به­خاطر خواب­هایت زندگی می­کنی ... با توجه به خواب­هایت با آدم­ها رفتار می­کنی ... جواب سوالاتت را خودت در خواب به خودت می­دهی ...

بدانی باز هم زندگی­ات را وارد علامت­سوال کردی ... بخاطر یک خواب ... یا شاید چند خواب ...



آن وقت انقدر قصه­ات دنباله دار باشد که ندانی کجا بروی نقطه سر خط.

آه این بیرون سرد است/ دعوتم نمی­کنی بیایم تو؟

اتاقم دلش شکسته­ست/ داشت این ها را می­گفت با اندوه

از چه رنجیده است می­پرسم/ - ز بی­رنگی دیوار و کرختی پتو

- تقصیر من نیست روزگار چنین کرده­ست/ - مگر نبودمت مرکز دنیا و از عشق­های تو؟

- حال بگو چه کنم که ببخشی­ام/ گفت گاهی ورق بزن دفتر خاطراتت رو

برگ اول ...

برگ دوم ...

برگ سوم ...

آری حق با توست،

آری دلم چرخ زده­ست و بالا گرفت و پست/ تو بودی آن همیشه سنگ صبور دل­خسته

اتاقکم، جهان بر قلبم گلوله باریده

      بر دستم دستبند گماشته

            و چشمانم را بسته

جهان برایم کوچک شده­ست/ اما تو بودی همیشه برایم یک آشیانه

                               بی حد و مرز، عمیق، مرتفع

 

دستم به دامنت، پناهم بده/ که من گم شدم در این بیابان پر زَهره

 

«اگر تو خیال می­کنی که مودب صحبت کردن بین ما بهتر است،

من هم تو را شما خطاب خواهم ­کرد. ولی کلمه تو خیلی طبیعی‌­تر به زبانم خواهد ­آمد،

 من نمی‌­دانم اگر در گذشته هر روز دوستانه با هم بازی می‌­کردیم

و گاه­گاهی به­ هم سیلی و مشت می­‌زدیم، من طور دیگری به نظر تو می‌­آمدم.

ولی اگر در سال‌­های اخیر شما به خودتان این زحمت را هموار می‌­کردید که نگاهی

به سوی من بیندازید، چشمتان باز می‌­شد و مشاهده می‌­فرمودید که من

از مدت‌­ها قبل همین که بوده‌­ام هستم»


 (برای هم بازی دوران کودکیم)
از: گرادیوا در بمبئی