یک پردیس

پشیمونم

از دوست‌­داشتن­‌ها و دل­بستن­‌هایم،

از تلاش­‌های بی­‌ثمرم برای دل­‌کندن،

از دوست­‌نداشتن­‌های بدلِ به عادت شده،

از دوست­‌نداشتن­‌های اشتباه،

از حسرت­‌هایم برای نگاه بودنت،

از نگاه­‌هایت به دست بودنم؛

 

قسم می­‌خورم

به توهم­‌هایمان به بهشتِ عکس،

به بهشتِ وارونه­‌ای که ما بود،

به عکس بودنم پسِ ذهن یه پلک،

به پیشِ ذهن بودنش یه زندگی،

به سستیِ سرمستی بوسه­‌ی سرخ نخست،

که پشیمونم.

گزینه­‌ها روی میزِ مذاکره است.

مذاکره برای صلح

امضای توافق نامه‌­ی فقط دوست داشتن

صلح در عشق

راستی! تو می‌دانی مذاکره در عشق یعنی چه: نوشیدن جام زهرِ دوست داشتن

امضای عهدنامه  ترکمانچایِ چشم دوختنم‌­ات

 

وِتوی احساسات و تسلیم شدنِ کشورهایِ چون من

برده­‌داری مدرنِ نگاهت - و ما جهان­‌سومی­‌هایِ بی­‌منطقِ خاورِمیانه­‌ی نیاز

طرف صحبتم، با هم قطارانی که ستون پنجمت هستند هم هست ...

تو که لیبرالیسم را برای من نامشروع تلقی می­‌کنی و پلورالیسم، تا به حال به گوش­ت نخورده و من که آنارشیستِ تمام‌­عیارِ درونیاتِ خودمم.

 

و این جنبش هنوز پابرجاست...

تظاهر نکن.

خودت باش؛ خیلی داری تلاش می­‌کنی. دیگر نیازی نیست.

هنوز هم به طراوت روز تولدت در قلبم هستی.

هنوز هم دوست‌داشتنت برایم تازگی دارد.

بهانه به راهم نیاور.

توجیه نپاش.

سوسویِ کورسویِ سکوتت را به ریا ارجح‌­ام. دیگر نیازی نیست.

صداقت‌­هایِ زهرماری‌­ات را می­‌پرستم؛ همان صداقت­‌هایِ دردناکِ بی­‌جایت را.

 اعتراف می‌کنم، دیگر عاشق نیستم.

دستم را روی اولین زخم­ها فشار می­دادم. محکم. مصمّم. حاضر نبودم یک ذره­اش را هم از دست بدهم. حتّی یک قطره.

در زخم­های بعدی، نمی­خواستم همه­اش بیرون بریزد. می­خواستم در من بماند، حتی اندک؛ امّا برای همیشه.

اما مگر بیش از دو دست دارم ... ؟

زخم­هایی که نتوانستم رویشان را فشار دهم، تو را از من گرفتند. ذره ذره از وجودم خارج­ات کردند.

و تو ... و تو اگر بودی ... و دستانت اگر بود، زخم­ها را فشار می­داد و لااقل چند قطره­ی آخرت را به یادگار می­بردم.

 

تو، تو را از من گرفتی.

حالا، دلم به اِسکارها خوش است.

مطمئن بودم که آه ات

                        با من چنین می کند...

مرا ببخش.

به لاک های خشک شده ی گوشه ی میزم

به بطری دوماهه ی آب معدنی نصفه کنار تختم

به کتاب خاک خورده ات روی بالشم

به روتختیِ گورخریِ لُختم

به لعنتی-نوشت های مچاله ی کنار سطل آشغالم

به دو و هفت و ده خاج خوابیده روی فرشم

به عکس های پرسنلی مُرده ها توی صندوقچه ی رمزدارم

به تارهای موی نشسته در بُرِس ام

به همین استیصال و استغفار و حوله ی حمام - به گونه های سرخم

به دوستت-ندارم گفتن های خودم سوگند

شیشه را می شکنم، فرار می کنم به سمتت.

حال خوبُ بویِ عودُ سرودِ حماسی

داستان ­کوتاه خیالیُ نویسنده‌­های بی­‌رودربایستی

عطرِ چایِ تازهُ کیکِ خوش­پز

لبخند و نگاه و صحبت‌­ها بس نغز

×××

صاعقه‌ای از فریاد

بازجویی پر از داد

محکوم شدن به صد طرز

قهر خشم طعنه بی‌مرز

×××

گویا باید همیشه در غم‌هایم حل باشم

بدونِ باریکه امّید، در فروید و خلسه گم شم

باید پرسه زنم در دل

در  اشک و شاید مخدّر

چون بازتابِ صداقت

نباشد جز ملامت

ای وای اگر خود باشم

در حیلت ام نپیمایم

×××

وقتی دروغ مصلحت است و صواب

قبیح باشد این درون بی هنر خالی از کلام

نه هر کلام، که تنها کلام کذب

رنجش به رنجم فزون کند هر ضرب پلک.

می­گه: می­دونی خیلی دیوونه‌ا­م!

می­‌بوسمش تو گریه و خنده

 

- سید مهدی موسوی