یک پردیس

گریه نکن.

اشکهایت دردی دوا نمی کنند؛ همانگونه که اشکهایم، دردی از درد پاک نکردند، نتوانستند.

تصمیم گرفتی کسی را از بین ببری،

دنیایش را به انحصار خودت در بیاور،

رهایش کن.

خدا را دیدم

اما یادم نمی آید کجا

به خاطر ندارم در عطر نفس هایت؛

یا در هُرم لبانت.

آن گاه که مال من بودی در رویاهایم یک عمر
آن گاه که دیگر دیر شده برایت، برایم
فرصت ها، که جان سپرده‌اند.

امشب دارم می‌گریم. می‌گویند جان انسان، برایش شیرین‌ترین است.

امشب دارم می‌گریم. برای جانم. از ترس جانم. جانی که تویی.

صدای باران، تنم را می‌لرزاند از آن روز که دیگر نباشی.

وقتی به دیدارِ شنیدنِ عطر من نمی‌­آیی لبخندی بر لبانم، آرام، می‌­خوابد. سینه‌­خیز به سمت پیشانی­‌ام می‌­رود و به مغزم نفوذ می‌­کند. فکر می‌­شوم از نگاه که می‌­ترسم. نه از تو؛ که گذشتی؛ عابر. از تو که گذشتی و مرا در آغوشم گذاشتی که می‌­فهمم. که سینه‌­خیز، چشم می‌نوردد و اشک نمی‌­شود. که خوب می‌­دانستم سرآغازِ پایانِ بی‌­پایان را.

فکر می­‌شوم از نگاه که می­‌ترسم. از توکه دنیای منی. از سینه­‌خیزی که چشم نوردد و اشک نشود؛ از تو. از تو که نفس­‌هایم را پیشت گرو گذاشته‌­ام تا بی­‌نیاز شوم از نور.

و بوسه ی زندگی، بر جسدی خاکستری رنگ، به لطافت باران.

دیگر حرفی برای گفتن نداریم

این سکوتِ بینِ ما، مملو از سخن است

این حرف­هایی که نداریم، همه نشانه است

اما نشانه­ی چه؟ نمی­دانم

 

دست­هایم که در دستانت ساکت است و سرد

لبانت که یخ را عادت ندارد

لبانم که خشک شده

بی­روح

 

و دیگر، جایی برایت نیست:

اشک

 

و اشک به نا امیدی آیا؟

یا

 به حرارت کمِ ناباور؟

 

و دیگر جایی برایت نیست:

غم

 

و غم به چه؟

به آن­چه دیگر نیست؟

به آن­چه نبوده است؟

و آن­چه که نمی­دانم ...

و آن­چه فکر می­کردم فهمیده­ام ...

 

تو که الف ات را برداشتی،

جایت را، شک پر کرده

شکّی که ماحصلِ هر دل­بستن است

شکّی که به معنی پایان یافتنِ اجباری است

شکی که به داشتن­اش می­گریم

 

و حسرت

به آن­چه دارم

 

مرحله­ی پیش­بینی شده­ای که فرارش می­کردم

تا فرار، مرا نگه­دارد

و نگه­داشته بود بدبخت؛ بی مزد

 

و کجاست آن فرار اکنون؟

حالم این روزا حال خوبی نیست.

اتوبوس، غمناک ترین مکان دنیاست. زادروزم، تک، در اتوبوس و فکر.

یادم می آید کوچک که بودم، با پدرم می نشستم و در مورد این که چطوری می توان یک چیز رو بین سه نفر طوری تقسیم کرد که به همه مساوی برسد، بحث می کردیم. گاهی کیک، گاهی شکلات، گاهی هم دو زیتون یا دو آبنبات رو بین سه نفر می خواستیم تقسیم کنیم ... این مشکل جدی تری ایجاد می کرد. همیشه نتیجه ای که آخرش می گرفتیم این بود که یک نفر باید خودشو بکشه کنار ...

بله، یک رابطه رو بین سه نفر نمیشه تقسیم کرد، وقتی هنوز الفبا رو نمی دونستم، این نتیجه رو گرفته بودم ...

همین است که کابوس نفر سوم، در آغوشت هم تنهایم نمی گذارد. 

سرزنشم نکن.