یک پردیس

دیشب به عددهای زندگیم فکر می‌کردم.

۶ عدد بدیه، بد، بد، بد. ۶ بهمن بابایی مرد.

شش به همین ختم نمی‌شه.

می‌گفتم آخه ۶ ساله... می‌گفت نه ۵ سال. گفتم اصلا نمی‌شه‌ها. گفت چرا. باید بشه. من هرچی می‌گم بگو چشم.

خیلی وقته نتونستم از ته ته ته دلم گریه کنم. انقدر گریه، اشک، آه، هوار، تو دلم جمع شده که کم‌کم به الماس تبدیل می‌شه. شد فکر کنم. داره دونه دونه دونه دونه میاد پایین. می‌شینه رو کاغذ. خیلی وقت بود مثل الان گریه نکرده بود. معلم زبان فارسی می‌گه نوشتن احساسات آدم رو صیقل می‌ده.

همش قطع می‌کنم. قطع می‌کنم. پشیمون می‌شم. راه برگشتی نیست؛ وقتی پل‌های پشت سرتو داغون کردی، پودرشون کردی، دیگه چیزی نمونده.

نمی‌تونم اون کارو که می‌خوام بکنم رو بکنم. فکر که بهش می‌کنم قلبم می‌زنه می‌زنه می‌زنه. در حد مرگ.

نتونستم اونجوری که می‌خوام گریه کنم. گریه می‌کنم ولی نه اون‌جوری که باید. قبلنا خجالت نمی‌کشیدم که گریه کنم. ولی الان خجالت می‌کشم خجالت می‌کشم.

حرف می‌زنم؛ با خودم. تصمیم می‌گیرم ... این‌دفعه دیگه همین‌کاری رو می‌کنم که می‌خوام. تا یک ثانیه‌ای اون کار پیش می‌رم. نمی‌شه. خسته شدم دیگه. به‌جای درست کردن اون کار خراب‌ترش می‌کنم. باید آدم تصمیم می‌گیره انجام بده تصمیمشو. نمی‌تونم. نتونستن با سرشتم نا آشناست. اذیتم می‌کنه. ناراحتم می‌کنه.

چرا من؟

سرم به طرز احمقانه‌ای با چیزای احمقانه پر کردم. خیلی وقته گریه نکردم. گریه می‌کنم ولی نه اون‌جوری که باید.

درک نمی‌کنه منو کسی. نمی‌تونم با هیچ‌کس حرف بزنم. خراب‌ترش می‌کنم. افتضاح به بار می‌آرم. درستش می‌کنم از کوچیک کردن خودم متنفر می‌شم. تو جو غرق می‌شم. خراب می‌کنم همه‌چیزو. زجر می‌کشم. هیچ‌کس نمی‌دونه. به هیچ‌کس نمی‌تونم بگم و نمی‌شه گفت. نباید گفت. بگی بدتر می‌شه. همه‌چی. نه یکی نه دوتا هزارتا مشکل جدید به‌وجود می‌آری.

حتی فکر می‌کنن داری جلب توجه می‌کنی. شاید همیشه این‌جوری فکر می‌کردند...

می‌گن داری ادا در می‌آری.

آره داشتم سوال جور می‌کردم. چون اگه جای من بودی خودتو می‌کشتی.

ولی من قویم خیلی قوی خیلی قوی

کوه‌ها جلوم پودر شدن، زیاد.

همه چی تو دنیا جوابش این باشه‌ی کذایی نیست. نگو باشه. نگو خب. دیوونم می‌کنی.

شاید اصلا این نوشتن‌های من هم از سر جلب‌توجهه. شاید می‌خوام خونده بشم. شاید می‌خوام تو بخونی. شاید هم می‌خوام تو بخونی. نمی‌دونم جدا. چند وقته ضمیر ناخودآگاهم منو کنترل می‌کنه...

ارتباطات اجتماعی کم شده. کم می‌کنم. دوستم ندارند. اذیت می‌شم. خیلی وقته از ته ته دل گریه نکردم. یعنی وقتشو نداشتم. من یه احمقم. یه احمق کوچیک که از چیزای کوچیک، کوچیک، کوچیک ناراحت می‌شه بروز می‌ده خیلی هم بروز می‌ده. آدم‌ها رو می‌رنجونه با بروز دادنش. ولی چیزای بزرگ، بزرگ، بزرگ ناراحت کننده رو می‌ریزه تو قلبش تو وجودش. تو وجود کوچولوش. همون وجودی که ناراحته از یه واقعه؛ هنوز هم. بالاخره جرات می‌کنه بگه واقعه رو:

پنجم دبستان بودم. پروژه‌ی جغرافیا داشتیم. گروه‌گروه شدیم. من تو یه گروه با آ.ح. افتادم. باید ترکیه رو رو مقوا می‌کشیدیم. ناهمواری‌ها رو رنگ می‌کردیم. نمره می‌گرفتیم. ما کشیدیم. رنگ نکرده بودیم. یه قلم‌مو داشتیم. آ.ح. برداشتش. گفت چه‌جوری شروع کنم؟ گفتم بگو: بسم‌الله الرحمن الرحیم و شروع کن. به بدترین طرزی که ممکن بود تو دنیا یکی این عبارت رو به زبون بیاره و مسخره کنه، اون‌رو به زبون آورد. از اون موقع این کار اون خیلی روی من تاثیر گذاشت. یعنی عذابم می‌ده. تا حالا چندین شب خواب اون لحظه رو دیدم. خیلی گذشته خیلی. نزدیک شش سال گذشته. بیشتر. باز هم این شیش مزاحم زندگیم شده....

دیگه واقعه رو گفتم. ولی خالی نشدم. خیلی باید بگم. باید بگم. باید بگم. خیلی چیزها مونده. کسی نیست که بگم. چیزی نیست که بشه گفت. باز می‌ریزم تو خودم. می‌ریزم تو خودم.

همیشه همه‌ی جملات مبادله شده در طول روز تو مغزم زنگ می‌زنه حرف همه...

سوم راهنمایی یکی از هم‌کلاسی‌هام نوشته بود تو دفترچه‌ام: امیدوارم همیشه موفق باشی و همیشه خودت باش. می‌خواست یک جمله‌ی خوب گفته باشه و شاید(؟)‌ هم منظوری داشت. نیستم خودم یعنی؟ این کیه پس؟ 

من خودم هستم. یعنی بودم و هستم. ولی این خودِ من، خودِ پردیس نیست. شاید هم خودِ پردیسه که خودِ من نیست. پردیس کیه؟ شما می‌شناسینش؟ آقا، خانوم؟ کسی این‌جا هست که پردیس رو بشناسه؟

خیلی وقته گریه نکردم از ته ته ته دل. عذابم می‌ده. تمارض نیست. نیست. به‌خدا نیست.

- چقدر وقتتونو تلف می‌کنید؟ کتاب بخونید. شما نخبگان آینده‌ی این مرز و بوم هستید.

- واقعا متاسفم براتون که بین خودتون هم نمی‌تونید کنار بیاین. تو جامعه چیکار می‌خواین بکنین؟

نمی‌گم اینارو که گفته باشم. می‌دونم بی‌ربط دارم می‌گم. می‌گم که دیگه تو مغزم نچرخه حرفا. نچرخ تورو خدا نچرخ. من از بچگی از چرخ‌و‌فلک می‌ترسیدم. الان که فکر می‌کنم، تو کل بچگیم نه کارتونی دیدم، نه شهربازی رو دوست داشتم.

خیلی وقته گریه نکردم. از ته ته ته دل. می‌دونم می‌گن جلب توجهه. می‌دونم نوشتنم وقت تلف کردنه. کسی حوصله نداره این همه هجویات رو بخونه. هجویاتی که می‌نویسم به امید اینکه دیگه توی مغزم رژه نره. شاید بره بیرون. بره اون دور-دورا. دور انداخته بشه. 

همان آرزوی قدیمی، صدمین سالگرد تولد مادربزرگت، یه جشن باشکوه، بهترین هم‌نشین روزهای خوب کودکی، یک تکه لبخند ماه، جانماز سبز حاج‌خانم، این همه دل‌های پاک خدایی، ماشین زرد قناری مادر دوستم، هوای تقریبا آفتابی این روزهای آخر سال، نخستین دیدار دو یار دبستانی، من و هم‌باز‌ی‌های کوچه‌های کودکی، دکتر محمد معین-لغت شناس بزرگ ایرانی، نفر اول سپرده‌گذاران یه بانک، ده لیوان شیر مانده و سخن‌های بی‌سروته، همه و همه نقشی شدند بر قلبم، که نه زندگی، نه تجربه، نه عاطفه و نه عشق ...

که کلاس زبان فارسی برصحیفهء دلم حک کرد.

برادرم خوب می‌نویسد. خیلی استعدادش زیاد است. به حقیقت زندگی هم خیلی زود پی برده. خیلی زود... سر کلاس، معلم انشا گفته در مورد آینده بنویسند.

از بچگی همه می‌گفتند این بچه به تو رفته، من باور نمی‌کردم... ولی دیشب باور کردم...

 

نوشته: 

آینده! آینده! این کلمه‌ای است که من خیلی از آن بدم می‌آید. چون پدر و مادرم ممکن است در آینده بمیرند. ممکن است در آینده دزد و معتاد بشوم. ممکن است در آینده در کنکور قبول نشوم. ممکن است در آینده سربازی بروم و... شاید در آینده کار گیرم نیاید و باید بروم دست‌فروشی. (آخر به بچه‌ها می‌گویند از دست‌فروش‌ها چیزی نخرید.) به همین دلیل هم کار و کاسبی‌‌ام نمی‌گیرد. راستی! شاید در آینده دزد خانه‌ام را بزند. (آخر موقعی که بچه‌ام یعنی الان مادرم در را خیلی قفل می‌زند. برای همین هم ممکن است من وقتی بزرگ شدم، به همه‌ی درهای خانه‌ام قفل بزنم.) من اصلا دوست ندارم آینده بیاید. پس من اگر استاد ادبیات و ربان فارسی شدم، کلمه‌ی آینده را از بین می‌برم. و یک کار بزرگ دیگر هم می‌کنم: زبان فارسی را زنده می‌کنم و از وارد شدن کلمات عربی مانند تشکر، کلمات فرانسوی مانند مرسی و کلمات انگلیسی مانند کامپیوتر، از کلمات ممنون، ممنون و رایانه استفاده می‌کنم.

یک بیت شعر:

بسی رنج بردم در این سال سی   عجم زنده کردم بدین پارسی

جواب من به آقای فردوسی: مرسی!

تا حالا پام رو تو مسجد نگذاشته بودم. یعنی نمی‌خواستم.

گفتند بی‌احترامیه، صاحب عزایی.

گذاشتم.

 

تا حالا مجلس ختم ندیده بودم. یعنی نمی‌خواستم.

گفتن نهایت بی‌ادبیه، مگه بابایی رو دوس نداشتی؟

رفتم.

 

تا حالا لباس سیاه عزا نپوشیده بودم. با اعتقاداتم مغایرت داشت. دستمو کردم تو کمدم، یه‌دونه بود (که اون‌هم نگین‌های قرمز داشت). خواستم نپوشم.

گفتن زشته نپوشی. می‌گن عروسی گرفته واسه خودش.

پوشیدم.

 

خواستم تو مجلس عزا، به جای گوش دادن به عربده‌های مداح،‌ دکلمه‌های شکیبایی، اشعار سهراب رو بگذارم.

گفتن می‌گن از مردنش شاد شده.

نگذاشتم.

 

وقتی که می‌خوام برم پیش خدا، یعنی وقتی هنوز خودش نیومده سراغم،‌ برم.

گفتن تو دین ما گناه کبیره‌س.

نرفتم.

 

موندم. موندم. موندم.

تا وقتی نرفتم،‌ همینه که هست: نیستم...

 

{ ساحل افتاده گفت: گر چه بسی زیستم

هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم

موج ز خود رفته‌ای، تیز خرامید و گفت:

هستم اگر می روم گر نروم نیستم

موج ز خود رفته رفت. 

ساحل افتاده ماند.

این، تن فرسوده را،

پای به دامن کشید؛

و آن سر آسوده را،

سوی افق ها کشاند.

ساحل تنها، به درد

در پی او ناله کرد:

موج سبک‌بال من،

بی‌خبر از حال من،

پای تو در بند نیست

بر سر دوشت، چو من،

کوه دماوند نیست

هستم اگر می‌روم

خوشتر ازین پند نیست

بسته به زنجیر را لیک خوش آیند نیست }

 

۱۳۷۷

- بابا؟ چرا همه گریه می‌کنن؟

- به خاطر آقاجونه پردیس خانوم

- بابا؟ مگه آقاجون گریه داره؟ مگه لولوئه؟ لولوئه هم خنده داره نه گریه

- نه دخترم. رفته پیش خدا

- بابا؟ مگه خدا مهربون نیست؟ حتی از مامان گیتی؟ پس چرا گریه می‌کنن واسه مهمون خدا؟

- نمی‌دونم پردیس خانوم

- آهان

 

یک ماه بعدش

- بابا؟ چرا لباس دیگه‌ای نمی‌پوشی؟ لباس‌هاتو چیکار کردی؟ فقط همین سیاه زشته رو داری؟

- آخه فقط سی روز از فوت آقاجون گذشته.

- بابا؟ توکه دروغ نمی‌گفتی. مگه سی روز پیش نگفتی رفته پیش خدا؟

- بله پردیس خانوم. فوت کردن یعنی همین.

- آهان.

 

یک ماه بعدتر

- بابا؟ می‌شه بریم پیش خدا؟

- بله دخترم. همه‌ی ما بالاخره می‌ریم.

- بابا؟ الان آقاجون، آقاجونِ خداست دیگه؟

- نه دخترم. خدا که بابابزرگ نداره.

- اِ. بیچاره خدا....

- پردیس جان ....

- آهان.

 

هفته‌ای بعدتر - آدینه

- پردیس خانوم؟ کجا می‌ری اینقدر شیک کردی؟

- دارم می‌رم یه سر به خدا بزنم و برگردم. منتظرم باشید‌ها. زود می‌آم.

-آهان.

 

 

۶ بهمن ۱۳۸۹

- بابا؟ چرا مامان گریه می‌کنه؟ چه خبر شده؟ بابایی دوباره حالش بد شده؟

- نه، راستش... بابایی... فوت کرده.

- چی؟ یعنی بابایی مَرد؟ یعنی تموم کرد؟ بابایی رو که تازه عمل کرده بودن. پاش هم خوب شد. مگه لخته‌ی خون رو از پاش نیاوردن بیرون؟ اون آدم‌ها توی اون بیمارستان خراب‌شده پول می‌گیرن کار عزرائیلو آسون کنن؟

- خب ...

- پس چرا مرد؟

- خواست خدا بود.

- حرف‌های همیشگی خودمو تحویل خودم می‌خوای بدی؟

 

۷ بهمن ۱۳۸۹

- خوش به‌حال بابایی. راحت شد.

- [مامان و بابا :‌صامت]

 

۸ بهمن ۱۳۸۹

- بابا؟ مامان؟ می‌شه برام یه بابابزرگ بخرین؟ بابابزرگ‌هام تموم شدن.

- [مامان و بابا :‌صامت]

 

۹ بهمن ۱۳۸۹

- مامان؟ من به بابات حسودیم می‌شه.

- یعنی چی دخترم؟ این عجیب‌رتین حرفیه که تا حالا ازت شنیدم. زندگی قشنگه. من و بابات همیشه سعی کردم بهت ارزش زندگی کردن رو بفهمونیم.

- زنده بودن و زندگی کردن فرق داره.

- خب...

- من به تموم مرده ‌های این کره‌ی خاکی حسودیم می‌شه...

 

۱۰ بهمن ۱۳۸۹

- پردیس جان کجا می‌ری؟‌ کلاس نداری‌ها امروز...

- دارم می‌رم یه سر پیش خدا. دیگه برنمی‌گردم. منتظرم نباشین.

 

{ اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حلّ معمّا نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده بر اُفتد نه تو مانیّ و نه من }

 

القصّه

فرق است میان آن‌که یارش در بر

              با آن‌که دو چشم انتظارش بر در...

از برگزینش یک نام درخور شأن این مجموعه‌ی لایتناهی اشیای عتیقه سخت در مضیقه‌ام. آن چنان دل‌بسته‌ی این کاخ روح‌پرور و قصر دل‌گشا گشته‌ام که:

می‌کند سلسله‌ی زلف تو دیوانه مرا          می‌کِشد نرگس مُفت تو به مکتبخانه مرا

درمانده‌ام که سخن از پنجره‌اش سر دهم که رو به تجلی باز است یا از جادوی معجزه‌نمای تخته سیاهش که نه بر رنگ عشق می‌ماند که بر جمال زمرد. از غوغای عشق چتر همایون‌گونش که از طاق هزاران فیروزه‌گون کاخ برتر است هر شب ناله‌ی جگرسوز سر دهم. آن محراب که اندر او فرزانه استادِ قوی کفایت و فرخنده رای ایستد، چون چرخ بلند است اما مکعب.

زین بیش ز زنجیر زلفش دم زدن نیاز نیست که هر چه اندرو پیداست جهانی به او شیداست.

باز گل جلوه‌کنان روی به مکتب دارد          نوجوان است و سر عیش‌ و‌ تفنّن دارد

والسٌلام

بس بس ای طالع خاقانی چند/چند چندش به‌بلا داری بند

چو به‌جو راز دلش دانستی/که به‌یک نان جوین شد خرسند

مداونش که دوانیدن تو/مرکب عزم وی از پای فکند

مرغ را چون بداونند نخست/بکشندش ز پی دفع گزند

به از او مرغ نداری مدوان/ور دوانیدی کشتن مپسند

کس ندیده‌ست نمد زینش خشک/سست شد لاشه بجاییش مبند

مچشانش بتموز آب سقر/مفشان بر سر آتش چو سپند

فصل را با حورا آهنگ به‌شام/وصل با حوران خوش‌تر بخجند

هم توانیش به تبریز نشاند/هم توانیش ز شروان برکند

طفل‌خو گشت میازارش بیش/بر چنین طفل مزن بانگ بلند

دایگی کن بنوازش که  نزاد/پانصد هجرت از او به فرزند

نیست جز اشک کسش همزانو/نیست جز سایه کسش هم‌پیوند

حکم حق رانش چون قاضی خوی/نطق دستانش چون پیر مرند

از برون در خوی خوییش مدار/وز درونش دل مجروح مرند

 

 

 

 

نمی‌دانم چرا در حبابی زندگی می‌کنم. حبابی که درونش جز خلاء هیچ نیست. خلاء و تنها خلاء...

می‌دانم از کی در دنیا زندگی نمی‌کنم. ولی چراییش را نه.

نمی‌دانم از بچگی‌ست یا حماقت. آیا از سر هوس است؟ آیا نشان مادی نگریم است؟ نمی‌دانم، نمی‌دانم، نمی‌دانم

زجرم ندهید با این دنیای فانی پر از جاودان‌نما. زجرم ندهید با این قفل و زنجیرهایی که از بندهای فرعونیان هم سخت‌تر است. آزادم کن. آزادِ آزاد. می‌خواهم پرواز کنم. شاید هم از پرواز حوصله‌ام سر رفته. من را پایین بیاور...

خسته‌ام از ارتفاعِ پرواز ... می‌خوام بشینم رو شونت ... تا آروم بگیرن ... دردهام ...

Where do I begin...to tell the story of how great a love can be...The sweet story that is older than the sea...The simple truth is about the love she brings to me...where do I start...

With her first hello..she gave a meaning to this empty world of mine...There'd never be another love, another time...She came to my life and made the living fine...She fills my heart...

she fills my heart...with very special things...with angel songs...with wild imagining...she fills my soul...with so much love...That anywhere I go...I'm never lonely...with her along...who could be lonly?...I reach for her hands...it's lways there...How long does it last?..can love be measured by the hours in a day?...I have no answers now, but this much I can say...I know I'll need her till the stars all burn away....and she'll be there...