یک پردیس

بس بس ای طالع خاقانی چند/چند چندش به‌بلا داری بند

چو به‌جو راز دلش دانستی/که به‌یک نان جوین شد خرسند

مداونش که دوانیدن تو/مرکب عزم وی از پای فکند

مرغ را چون بداونند نخست/بکشندش ز پی دفع گزند

به از او مرغ نداری مدوان/ور دوانیدی کشتن مپسند

کس ندیده‌ست نمد زینش خشک/سست شد لاشه بجاییش مبند

مچشانش بتموز آب سقر/مفشان بر سر آتش چو سپند

فصل را با حورا آهنگ به‌شام/وصل با حوران خوش‌تر بخجند

هم توانیش به تبریز نشاند/هم توانیش ز شروان برکند

طفل‌خو گشت میازارش بیش/بر چنین طفل مزن بانگ بلند

دایگی کن بنوازش که  نزاد/پانصد هجرت از او به فرزند

نیست جز اشک کسش همزانو/نیست جز سایه کسش هم‌پیوند

حکم حق رانش چون قاضی خوی/نطق دستانش چون پیر مرند

از برون در خوی خوییش مدار/وز درونش دل مجروح مرند

 

 

 

 

  • ۸۹/۰۷/۳۰
  • پردیس

خاقانی

شعر

نظرات  (۱)

موفق باشی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی