- ۸۹/۰۷/۳۰
- ۱ نظر
بس بس ای طالع خاقانی چند/چند چندش بهبلا داری بند
چو بهجو راز دلش دانستی/که بهیک نان جوین شد خرسند
مداونش که دوانیدن تو/مرکب عزم وی از پای فکند
مرغ را چون بداونند نخست/بکشندش ز پی دفع گزند
به از او مرغ نداری مدوان/ور دوانیدی کشتن مپسند
کس ندیدهست نمد زینش خشک/سست شد لاشه بجاییش مبند
مچشانش بتموز آب سقر/مفشان بر سر آتش چو سپند
فصل را با حورا آهنگ بهشام/وصل با حوران خوشتر بخجند
هم توانیش به تبریز نشاند/هم توانیش ز شروان برکند
طفلخو گشت میازارش بیش/بر چنین طفل مزن بانگ بلند
دایگی کن بنوازش که نزاد/پانصد هجرت از او به فرزند
نیست جز اشک کسش همزانو/نیست جز سایه کسش همپیوند
حکم حق رانش چون قاضی خوی/نطق دستانش چون پیر مرند
از برون در خوی خوییش مدار/وز درونش دل مجروح مرند