یک پردیس

سری که به شیشه اتوبوس تکیه کرده و حرفای مردم رو قرقره می کنه.

«سعی نکن که بفهمی چیه تویِ فکر من»

 

گوشی که با هدفون همنشین شده و نمی خواد فحشِ کسایی رو بشنوه که با هم درگیرن؛ سرِ هیچ، سر پوچ، سرِ بدبختیها.

«قصه نگو ... فقط بگو آخر قصه ات، کلاغه به خونش می رسه یا نه»

 

یه جفت چشم که قایمکی به کفشای دو دختر دانشجو خیره شده. از وجنات و لوازم پیداست دانشجوی معمارین. لب از لب برنمی دارند.

«در این سکوت حقیقت ما نهفته است؛ حقیقت تو، حقیقت من»

اون یه جفت چشم با شرم بالا می آد تا به چهرهء غم زدهء دو تا جوون.

قفلِ بدونِ کلیدِ اندوه.

 

یه لب که نمی تونه باز شه؛ بگه:

- چِتِه لعنتی؟ از من که حالِت بدتر نیست. دِ آخه تو که حال منو نمیفهمی نمیدونی نمیبینی؛ قبول؛ منم مال تو رو.

«این زندگی واسه من معنی نداره. یعنی چی؟ رک گفتم؛ یعنی نداره»

 

یه عینک که ترجیح می ده بلوله توی قاب خودش تا اینکه هر چی نگاه کثیف و ناخوش هست رو نشونم بده؛ دمش گرم.

«یه زمستونه توی دلم 

و واسه خالی کردن عقده های تو دلم شعر خوبه ...

آره شعر خوبه»

 

 

یه قلب که می دونه به آروم تپیدنش عادت ندارم. با آرامشش آروم نمیگیرم.

آره ...

«اصلاً خوشی مالِ تو و کلی غم مالِ من، هر روز مالِ تو و هر شب مالِ من

بقیه‌ی عمر من، مالِ تو باشه و یه گوشه از دل بچّه‌ات مالِ من

از اون مخ پوکت، یه گوشه‌اش مالِ من، کل دنیا مالِ تو و یه کوچه‌اش مالِ من

قدرت مالِ تو و جرأت مالِ من، شانس مالِ تو و فرصت مالِ من

یه درخت مالِ تو و میوه‌اش مالِ من، حرفِ زور مالِ تو و کینه‌اش مالِ من

یه قصر مالِ تو و یه کفن مالِ من، اصلاً بهشت مالِ تو و جهنم مالِ من

فقط دست از سرم بردار...»

 

- خانوم؟ خانوم؟ پیاده نمی شین؟ آخر خطّه.

سخن گفتم چنان چون که نباید...

رهروی محوی به گفتن، که شنیدنم نشاید...

باری...

مویه کردن، نه میسر...

پشت گریه ناله سردادن، نه ممکن ...

ضیقِ دنیا، سترِ اشکم زیرِ بالشتی که همدم...

صوتِ پرغم: دوش حمام، اختفای هق هقِ گریه...

لرزش تن از پریشانیُ... از درد... درمانی نه موجود...

تب، فشار از غصّه... اما... طبیبِ تب بُرِ پرمدعایم، نه؛ نه پیدا...

عادتِ پراشتباهِ ناگزیرم... سیطره برعمقِ گیتیِّ وجودم...

نه ارادم که شکستن، بتِ انسانیِ احساس...

آری آری... این چنینم...

من هنوزم که هنوزه... نشکستم.

ناخودآگاه و حوزه‌ی معنایی و قلبم برای تو...

از تو هیچ نمی خواهم...

فقط اجازه بده یکبار در چشمه‌ی چشمانت، خودم را به تماشا بایستم...

بی دیباچه پریدن به میان کُنه مطلب هم صفایی دارد....

یه دنیا هم دلم زخم خورده باشه از کنایه ها و از ندانم گوییهای عالَم، باز یه لبخندی هست که میتونه آرومم کنه. باز یه آغوشی هست که همیشه برام گرمه. هنوز عشقی هست که می دونم فقط برای من خاصّه. یه دستی هست که بودنش رو شونه هام مسیحاییه. یه بوسه ای هست که فقط مالِ منه. یه قلبی هست که توی سینهء یه نفر یه جوری می زنه که فقط واسه من اون جوری میزنه.

از همهء دنیا بیشتر دوستت دارم مامان.

به نام خدایی که او را آفرید

تا پس از مدتها الهام دوباره ای برای نوشتنم باشد...

تمام انگیزه ام همان نگاه بود و لبخندی که ناگاه بر صورتم نقش بست. لبخندی که کم تجربه می شود – و برای من تجربه نشده بود - لبخندی که بر چشمانت در پروسه تشکیل خود ردی از مروارید به جای می گذارد. مرواریدی که تا حدودی چشمت را می سوزاند و همین، در قلبت، ماندگارش می کند.

گاهی به درستی، آن اتفاق، اتفاقی نیست که عوامانه ذهنها بدان معطوف می گردد؛ این آن نگاه کلیشه ایِ شیرین و فرهادی نیست. اصلن بحث سر این مقولات نیست. یک تجربه جدید ... یک تعریف پست مدرن از دوست داشتن.

گاهی همان نگاه، در یک لحظه، تمام دنیایت را رنگی می کند؛ با همان مداد رنگی هایی که وقتی بچه بودی پسرخاله ات – که اصلن نقاشی نمی کشید – یکی اش را داشت و تو دوست داشتی متعلق به تو باشد. حالا بعد از سیزده سال نامنحوس، آن نگاه را با صدتا از آن مدادرنگی ها عوض نمی کنی. نگاهی که پاکی و خلوص را به سمتت پرتاب می کند و تو از اینکه گاهی به اشتباه ملقب به لقب ثقیل «دختر خوب» می شوی، شرمسار می گردی.

نگاهی که وقتی از تو دزدیده می شود، سرت را پایین می اندازی ... در دل آنقَدَر آرزوهای خوب برایش داری که نمی دانی کدام را زودتر به خدا بگویی. هِی به خدا می گویی «نه نه، یه دقه صبر کن ... بذار اول اینو بگم ... نه نه ... این یکی شاید مهم تر باشد برایش ....» اصلن آنقدر هول می کنی که یک جمله ات را هم کامل به خدا نمی توانی بگویی ... و آخرش می رسی به اینکه شاید بهترین آرزو برایش، رسیدن به همه آرزوهایی باشد که دارد – که می دانی همه شان هم لطیف اند – اما دلشوره ... با دلشوره چه می توان کرد؟ دلشوره برخاسته از اینکه نکند به فکر خودش نباشد و آنگونه که شایسته اش است برای خودش آرزو نکند ... ؟

یادم باشد به او گوشزد کنم که سزاوار بهترین هاست.

چرا باید سنگ صبور کسی باشی که گِلِ صبور تو هم نیست ...
چرا باید گوش کسی باشی که تنها تحمل لب بودن را برایت دارد ...
چرا باید ناز کسی را بخری که هرآینه تو را می فروشد ...
چرا باید به تفکرات کسی احترام بگذاری که تفکراتت را بازیچه ی خودخواهی ها
یش می کند ...
چرا باید از درد کسی برنجی که دردهایت را به تمسخر می گیرد ...
چرا باید از روی تواضع خودت را در سطح کسی پایین بیاوری تا ضعفهایش را حس نکند در حالی که حتی نمی فهمد ...

شاید چون تو انسانی ... هرچند او نباشد ...
 

بیا؛ آنقدر بیا نزدیک که نفس ام را لمس کنی.
بیا؛
متنفرم از اینکه آنقدر این راز را درون سینه ات پنهان کرده ای.
متنفرم از اینکه حتی از چشمانم هم خجل می شوی.
تو دلیلی نداری برای خجالت کشیدن، شرمنده شدن.
دلیلی نداری برای ترسیدن از من.
اگر نمیخواهی، دیگر حق نداری در رویاهایت مرا ببینی.
اگر نمیخواهی، دیگر حق نداری در قلبت صدایم کنی.
اگر نمیخواهی، دیگر حق نداری به قاصدکها اسم من را بگویی.

حرف آخرم بود.

رومئوی عزیز،

وقتی می گویی سر به سرت نذارم، وقتی می گویی اعصابتو ندارم، واقعا حس می کنم در مقابلت یک بچه‌ام؛ یک بچه که روی صندلی، توی یک اداره، توی اتاق مدیر، روبروش، نشسته و داره نقاشی می‌کشه و صدای تراشیدن مدادرنگی‌هاش نمی ذاره مدیر به کارش برسه. اگه بخواد مدیر از دستش ناراحت نشه، باید از رویاش -یعنی نقاشی کشیدن- دست بکشه. اونم درست وقتی که داره خودٍ مدیر رو نقاشی می‌کنه.

خب حس خوبی نیست، شاید هم هست. آره، هست. 

شاید هم قضیه زیاد مهم نیست و من الکی دارم تبدیل به یک سریال تلویزیونی می‌کنم‌اش.

 

همین؛ رومئو جان. راستی من فردا می‌رم کنار دریاچه که دفترهای نقاشی‌ام رو بندازم توی آب. اگر دوست داشتی بیا و این صحنه رو در دفترت نقاشی کن.

 

دوست‌دارت،

ژولیت

چقدر گذشته از آن روزها، روزهای بی‌رنگی، روزهای رنگ‌دار، این زندگی عجب مداد رنگی‌ای است. گاهی زرد می‌شویم از غم تنهایی گاهی سبز از یک بی‌مهری. آری سبز. مثلا همان سبز بامزه‌ی معروف مسنجر. آری. بی‌مهری سبز است، شاید روزی جوانه دهد و این باغ بی‌برگی، باری بیاورد. باری، دنیا عبور می‌کند. می‌رسد آن روز.

آمین.

می‌سوزم و می‌سازم تا سرد شود عشقم

می‌گدازم اندر دل تا سبز شود باغم

رفتی‌ُّ دلت پر سنگ، آن رحم دِلَت، کم‌رنگ

یک شهر ز غم مشحون، یک عمر ز غم پررنج

من ندارم اندر دل یک ذره ز بیگانه

از کجا چنین چپ شد روی تو و این خانه

آکنده کن این قلبم از گوهر ذی‌نقشت

تا کنم من این جان را تا ابد پریشانت

گر عرش رَوَد بر عرش ور فرش پَرَد بر عرش

بیرون نتوان کردَت از قلب و دلم با رخش