- ۹۶/۰۴/۱۲
- ۲ دیدگاه
عجیب است که همهی آرزوهای دوران کودکیام (چه آنها که هنوز عطششان را دارم و چه آنها که دیگر برآوردهشدنشان سر ذوقم نمیآورد) تکتک دارند به وقوع میپیوندند.
آن آرزویی که در سنّ ۱۱ سالگی آغاز شد و با من ماند و آنقدر دور از دسترس به نظرم میآمد که تبدیل شده بود به ضربالمثل بلندپروازی میان من و دوستانم. حالا دور نیست.
آن آرزویی که در سنّ ۱۲ سالگی آغاز شد و در سن ۱۴ سالگی به پایان رسید (و شاید خیلی دور از تصور باشد که کاملا به خاطر دارم آن لحظهای را که تا ثانیهای قبل هنوز آرزویم بود و ناگهان دیگر آرزویم نبود) حالا در چند قدمی من ایستاده. و حالا من گریزپای شدهام از آن آرزوی شیرین.
آن آرزویی که در سنّ ۱۷ سالگی آغاز شد، خیلی سریع به دست آمد و انگار باید مانند کودکیهایم بزرگ آرزو میکردهام.
اینها، آرزوهای بزرگم هستد. رسیدن به خودِ آرزو البته برای من در اولویت دوم است. آنچه ببشتر اهمیت دارد، قرار گرفتن در مسیر زودخانه رسیدن به آرزوها است. و من اکنون در همان رودخانه پیش میروم.
اما آنچه باعث شد من به مکتوب کردن اینها کشش یابم، خوابی بود که از کودکی و نوجوانی تا حالا بارها و بارها دیدهام. خوابِ اینکه آرزوی سنّ ۱۷ سالگیام برآورده شده و در حال رفتنم. در همهی این خوابها با فردی خداحافظی میکنم که اتفاقا وی را به خوبی میشناسم و لازم به ذکر است نه جزو دوستانم است و نه جزو عزیزانم. حتی به وی فکر نکرده و نمیکنم ولی کماکان در خوابم با او خداحافظی میکنم. هنوز رمزش گشوده نشده تا بیایم و برایتان بنویسم "چه جالب که تعبیر شد به فلان واقعه". اما هرگاه تعبیرش را کشف کنم خواهم گفت.
راستی، شما به چندتا از آرزوهای دوران کودکی و نوجوانی رسیدهاید؟