- ۹۵/۰۹/۲۱
- ۲ نظر
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشهام اندیشهی فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان باز
خیالم چون کبوتری وحشی میکند پرواز
رود آنجا که میبافند کولیهای جادو، گیسوی شب را
همان جاها، که شب در رواق کهکشانها عود میسوزند
همان جاها، که اخترها، به بام قصرها، مشعل میافروزند
همان جاها، که راهبانان معبدهای ظلمت نیل میسایند
همان جاها، که پشت پرده شب، دختر خورشید فردا را میآرایند
همین فردای افسونریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من بیدار است
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازشهاست
همین فردا، همین فردا...
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان، در بستر شب، خواب و بیدار است
سیاهی تار میبندد
چراغ ماه، لرزان، از نسیم سرد پاییز است
دل بیتاب و بیآرام من، از شوق لبریز است
به هر سو، چشم من رو میکند: فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب میزند لبخند
قناریها سرود صبح میخوانند
من آنجا، چشم در راه توام . ناگاه:
ترا، از دور میبینم که میآیی
ترا از دور میبینم که میخندی
ترا از دور میبینم که میخندی و میآیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم شست
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسمهای شیرین ترا، با بوسه خواهم چید
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد...
«مشیری»